11:28 pm
بازم صدای زنگ خونه میومد
من روی زمین نشسته بودم و زانو هامو بغل گرفته بودم و به چمدون رو به روم خیره بودم
همه چراغ ها خاموش بود و تنها نور اتاق از طرف پنجره توی آشپزخونه بود که تابلوی تبلیغاتی مغازه رو به روی آپارتمانم دلیلش بود
سرمای پارکت ها از طریق پاهام وارد قلبم میشد تا همه چیز غم انگیز تر باشه
صدای تیک تاک ساعت و چکه های آب که از سینک ظرفشویی میومدن سکوت و بهم میزدن و گاهی صدای زنگ خونه که هر بار چن ثانیه مانیتور کوچیکی که رو دیوار بود رو روشن میکرد و ی نور آبی ملایم باعث میشد حجم دود توی اتاق دیده بشه
زیر سیگاری پر کنارم تلخی دهنم که تا جونم نفوذ کرده بودو توجیه میکرد اما چرا مثل همیشه تسکینم نمیداد
خشاب های خالی قرص نشون میداد زور سر دردم به همه مسکنایی که تو خونه داشتم میچربه
بلوز یقه اسکی مشکی تنم بود و ی شلواری که به نظر خاکستری بود انقد خونه تاریک بود که نفهمم کدومو از تو کمدم درآوردم با اینکه بافت زخیمی داشتن چرا تموم جسمم یخ زده بود چرا آیینه رو به رو گاهی لبخندای جویی رو بهم یادآوری میکرد
چرا امشب همه چیز انقد بی رحمانه بود نمیشه تا چن ساعت دیگه یکم مهربون تر باشید تا وقتی که از بین ابرا شهر رو ببینم و از اینجا دور باشم
صدای قدم های کسی رو که از پله ها بالا میومد رو میشنیدم ولی چطور ممکنه من آخرین طبقه این آپارتمان زندگی میکنم کدوم از ساکنین تا اینجا بالا میاد؟
جنی: روانی اون گوشی لعنتیتو جواب بده
لیسا: چجوری اومدی بالا؟
جنی: یکی از همسایه هات در رو باز کرد
لیسا: تو احیانا نباید این ساعت خونه باشی عجیبه که پدرتت اجازه داده الان بیرون باشی
جنی: این درو باز کن باید حرف بزنیم
لیسا: الان نمیتونی بیای تو
جنی: لیسا هزار بار ازت عذرخواهی کردم چرا قبولش نمیکنی
لیسا: برگرد خونه دیر وقته
جنی: بهت گفتم اشتباه کردم ی راه جبران جلوی پام بذار
لیسا: آخه مگه میشه چنین چیزیو جبران کرد
جنی: فقط میخوام منو بابت اون اشتباه ببخشی این انقدر برات نشدنیه ؟
لیسا: چرا مثل چن ماه گذشته فقط منو نادیده نمیگیری و به کارت برسی در ضمن تو الان با رزی خیلی صمیمی شدی بهتره تایمتونو با هم بگذرونید
جنی: آره چون تو قلبم نیستی اینو میگی ولی من بعد از روزی که تو خوابگاه کمکم کردی بهت حسیو پیدا کردم که هیچ وقت نتونستم کس دیگه اییو ببینم میگی باید زمان بخوره باشه لیسا بیا وقتو هدر بدیم ولی قرار نیست قلب من چیز دیگه ای جز تو رو بخواد تو دنیای من فقط ی نفر وجود داره اونم تویی چن سال نه چن صد سال دیگم همینه
YOU ARE READING
I was never afraid of you (jenlisa)
Fanfictionمن هرگز از تو نترسیدم(جنلیسا) این ی شوخی لعنتی نیست جنی من مطمئنم به آدم اشتباهی اعتماد نکردم این فاصله هر چقدر که باشه بازم تو مثل یه بچه کوچولو به آغوش من برمیگردی نه از سر لطف به من تو واسه آرامش و ادامه دادن بهم نیاز داری بهت اجازه میدم ا...