part seventeenth

1.1K 226 81
                                    

تماس کوتاهی با مسئول طراحی برقرار کرد و بعداز اطمینان پیدا کردن درمورد مدل های جدید، موبایلش رو روی پاتختی رها کرد و خسته سرشو روی بالشت سفید رنگ رها کرد.

چند هفته ای بود اوضاع شرکت بهم ریخته بود و هیچ جوره نمیتونست تعادل رو به کمپانی برگردونه، با کمک های تهیونگ تونسته بود مراحل سخت تولید و طراحی جدید رو پشت سر بذاره.

درگیر افکارش که حول و محور سر و سامون دادن به کمپانیش میگذشت، شده بود و متوجه ورود شخص دوم به داخل اتاق نشد.

_جونگکوک؟

صدای لطیفی که حلزونی گوش هاش رو نوازش کرد اون رو به خودش آورد، نگاهش رو از سقف سفید گرفت و به صورت خسته و کنجکاو جیمین داد.

_جانم؟

_حالت خوبه؟ چندبار در زدم جواب ندادی! چیزی ذهنت رو درگیر کرده؟

_کی از بیمارستان اومدی؟

جیمین قدمی سمت تخت برداشت و رو به روی صورت آشفته و گیج ایستاد، لبخندی به لب نشوند و سعی کرد خستگیش رو زیاد بروز نده تا آلفای رو به روش بیشتر از این درگیز موضوعات اطرافش نشه.

_مهم نیست، برای ناهار نمیایی؟

_اوه.. میام، تو برو منتظر نمون

سرشو به دو طرف تکون داد و با نشستن رو تخت، قسمتی از اون رو اِشغال کرد.

_آماده شو باهم میریم

جونگکوک نیم‌خیز شد و به تاج تخت تکیه داد، موهای آشفته اش رو با دست هاش کمی مرتب کرد و سرشو تکون داد.
نمیخواست حالا که امگا از موضع خودش پایین اومده و سعی داره روابط بین خودشون رو درست کنه، با رفتار ضد و نقیضش اون رو از خودش برونه یا باعث آزرده خاطر شدنش بشه.

کلافه از تخت پایین اومد و تیشرت سفیدی رو به تن کرد و منتظر به جیمین خیره شد.

_بریم؟

_بریم!. فقط مطمئنی حالت خوبه؟

_آره بریم

جیمین متوجه بی حوصله بودن جونگکوک شده بود، و تصمیم گرفت توی یه موقعیت بهتر و مناسب تر درمورد مشغله های ذهنیش که اینجوری باعث کلافه شدنش شده بود، بپرسه.

هردو سمت در قدم برداشتن و باهم از اتاق خارج شدن و سمت سالن غذاخوری به راه افتادن.
هرکدوم به اتفاقات اخیر از دیدگاه خودشون فکر میکردن و بخاطر پردازش اتفاقات و درگیری ذهنی که براشون پیش اومده بود، هردو یه جور، و با راه های مختلفی سعی در حل کردنش داشتن.

سالن غذاخوری از جنب و جوش های خدمتکارها همهمه ای به وجود آورده بود.

جونگکوک در همون حین که به سمت میز قدم بر میداشت، نگاهش رو به بقیه میداد و کارهاشون رو نظاره گر بود... در حین کنجکاوی هاش، چشمش به موهای آشنایی خورد، تمرکزش رو جمع کرد تا رایحه اون فرد تشخیص بده و با بوییدن اون رایحه لبخندی روی لبش نشست.. عسل! رایحه دلخواهش

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 13 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ᴅɪꜱᴛᴀɴᴄᴇWhere stories live. Discover now