تماس کوتاهی با مسئول طراحی برقرار کرد و بعداز اطمینان پیدا کردن درمورد مدل های جدید، موبایلش رو روی پاتختی رها کرد و خسته سرشو روی بالشت سفید رنگ رها کرد.
چند هفته ای بود اوضاع شرکت بهم ریخته بود و هیچ جوره نمیتونست تعادل رو به کمپانی برگردونه، با کمک های تهیونگ تونسته بود مراحل سخت تولید و طراحی جدید رو پشت سر بذاره.
درگیر افکارش که حول و محور سر و سامون دادن به کمپانیش میگذشت، شده بود و متوجه ورود شخص دوم به داخل اتاق نشد.
_جونگکوک؟
صدای لطیفی که حلزونی گوش هاش رو نوازش کرد اون رو به خودش آورد، نگاهش رو از سقف سفید گرفت و به صورت خسته و کنجکاو جیمین داد.
_جانم؟
_حالت خوبه؟ چندبار در زدم جواب ندادی! چیزی ذهنت رو درگیر کرده؟
_کی از بیمارستان اومدی؟
جیمین قدمی سمت تخت برداشت و رو به روی صورت آشفته و گیج ایستاد، لبخندی به لب نشوند و سعی کرد خستگیش رو زیاد بروز نده تا آلفای رو به روش بیشتر از این درگیز موضوعات اطرافش نشه.
_مهم نیست، برای ناهار نمیایی؟
_اوه.. میام، تو برو منتظر نمون
سرشو به دو طرف تکون داد و با نشستن رو تخت، قسمتی از اون رو اِشغال کرد.
_آماده شو باهم میریم
جونگکوک نیمخیز شد و به تاج تخت تکیه داد، موهای آشفته اش رو با دست هاش کمی مرتب کرد و سرشو تکون داد.
نمیخواست حالا که امگا از موضع خودش پایین اومده و سعی داره روابط بین خودشون رو درست کنه، با رفتار ضد و نقیضش اون رو از خودش برونه یا باعث آزرده خاطر شدنش بشه.کلافه از تخت پایین اومد و تیشرت سفیدی رو به تن کرد و منتظر به جیمین خیره شد.
_بریم؟
_بریم!. فقط مطمئنی حالت خوبه؟
_آره بریم
جیمین متوجه بی حوصله بودن جونگکوک شده بود، و تصمیم گرفت توی یه موقعیت بهتر و مناسب تر درمورد مشغله های ذهنیش که اینجوری باعث کلافه شدنش شده بود، بپرسه.
هردو سمت در قدم برداشتن و باهم از اتاق خارج شدن و سمت سالن غذاخوری به راه افتادن.
هرکدوم به اتفاقات اخیر از دیدگاه خودشون فکر میکردن و بخاطر پردازش اتفاقات و درگیری ذهنی که براشون پیش اومده بود، هردو یه جور، و با راه های مختلفی سعی در حل کردنش داشتن.سالن غذاخوری از جنب و جوش های خدمتکارها همهمه ای به وجود آورده بود.
جونگکوک در همون حین که به سمت میز قدم بر میداشت، نگاهش رو به بقیه میداد و کارهاشون رو نظاره گر بود... در حین کنجکاوی هاش، چشمش به موهای آشنایی خورد، تمرکزش رو جمع کرد تا رایحه اون فرد تشخیص بده و با بوییدن اون رایحه لبخندی روی لبش نشست.. عسل! رایحه دلخواهش
YOU ARE READING
ᴅɪꜱᴛᴀɴᴄᴇ
Fanfictionسال ها استوار و قوی زندگی کرد تا دوتا توله آلفاش احساس نداشتن والد آلفا رو تجربه نکنند. اما.. اونا نیاز به والد آلفا دارن.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاپل: ویمینکوک ژانر: عاشقانه.. اسمات...