کنده های تراش کاری شده چوب یکی یکی روی هم قرار گرفتن.. وقتی که به حد معینی رسیدن جسم پوشیده شده با پارچه سیاه رنگ کیم سونگیون الفای رهبر سابق خاندان کیم روی اون ها قرار گرفت.. محافظ های که اون رو حمل میکردن از کنده ها فاصله گرفتن.. و با سری پایین پشت سر ادم های که بخاطر سوزاندن الفای خاندان کیم در عمارت جمع شده بودن ایستادن.. جادوگر جوانی که مشعلی در دست داشت.. بعد از گذاشته شدن جسم کیم سونگیون بر روی کنده ها.. با یک دست دامن خودش رو بالا گرفت و به سمت کنده ها حرکت کرد.. با ایستادن رو به روی جسم کیم سونگیون.. مشعل رو روی کنده ها گذاشت و به اتش گرفتن اونها خیره شد.. شعله های اتش درون چشم های یونا به رقص در اومدن.. و با شدت گرفتنشون جادوگر جوان چند قدمی از اتشی که رفته رفته داشت بزرگ تر میشد فاصله گرفت.. با سپردن مشعل به یکی از محافط ها دست هاش رو بهم چسبوند و با پایین انداختن سر پلک هایش رو روی هم گذاشت و ارام شروع به زمزمه کلماتی زیر لب کرد..
£بانوی سفید پوش مرگ.. در این لحظات تورا فرا میخوانم تا جسم الفای خاندان کیم رو همراه با خودت به سرزمین ارواح ببری.. باشد که جسم کیم سونگیون درون سرزمینت ارام گیرد...
کلمات همین گونه از میون لب هاش خارج میشدن و اتش بزرگی که پشت عمارت درست شده بود همراه با اون کلمات شدت میافت و بزرگ و بزرگ تر میشد..
الفای ارشد خیره درون اتشی که دود غلیظ و سیاه رنگش به سوی اسمان به پرواز در اومده بود.. در ذهن پوزخندی زد.. هرگز حتا فکرش رو هم نمیکرد که کیم سونگیون بزرگ یک روزی بخاطر کار خودش به دیدار هادس بره.. ولی سینه شکافته شده و جای خالی قلبش نشان از این میداد.. که کیم سونگیون به دست ارباب دوره گرد ها یعنی میساکی به قتل رسیده بود.. کسی که باعث و بانی ازادیش خود اون بود.. بدهی.. درسته اون قرار بود جونگکوک رو به دوره گرد ها در ازای کمک به خودش بده.. ولی الان این خودش بود که جسمش داشت درون اتش سوخته و خاکستر میشد.. قبل ها که به این روز فکر میکرد.. با خودش میگفت که اون روز قرار جزوی از شاد ترین روز های زندگیش باشه.. ولی الان تنها چیزی که حس میکرد عجله از تموم شدن این مراسم مسخره و رسیدن به کار هاش بود..
یونا چشم باز کرد و اتش رفته رفته شروع به فروکش کردن کرد.. و بعد از چندین دقیقه دیگر هیچ اثری از اتش و خاکستر های بجا مونده ازش نبود..
ادم های که در اونجا ایستاده بودن یکی یکی به قصد رفتن سمت الفای ارشد میامدن و با تعظیمی بهش از عمارت خارج میشدن.. با گذشت دقایق بسیار طولانی بلخره حیاط عمارت عاری از ادم های مزاحم شد.. الفای ارشد چشم بست و با فرو کردن دست هاش درون جیب نفس رو بیرون داد.. و با گشوندن پلک هاش نقره ای های براقش که در طول این مراسم رنگ باخته بودن درباره برقی زده و نمایان شدن....
....
..بعد از چندین سال بلخره تمام شده بود.. عذاب های که کشیده بود.. و عذاب های که قرار بود بکشه.. اون دود سیاه رنگ نشانه از این میداد که کیم سونگیون بلخره پا به دنیا زیرین گذاشت.. بلخره باید لبخند بر روی لب های همیشه بی حالتش میاورد.. باید قهقهه سر میداد.. ولی اون بلد نبود خندیدن رو.. قهقهه زدن رو.. تمامی دنیای اون در اشک و وحشت خلاصه میشد.. اون هیچ اختیاری برای زندگی خودش نداشت چون زندگی اون تنها بازیچه دست های پدربزرگش بود.. کسی که بتای مو نعنای ازش به اندازه تمامی جهان بیزار بود.. کسی که مادرش رو ازش گرفته بود.. نگاه های مهربانش.. انگشت های ظریفش که روی موهاش کشیده میشدن.. و صدای لطیفش که براش لا لای میخوند.. صدای خنده هاش دوستت دارم های که به پسر عزیزش میگفت.. یونگی دلتنگ همه این ها بود.. دلتنگ اینکه بار دیگه مادرش رو در اغوش بگیره.. و با اشک براش از روزی که داشته گله بکنه.. دلتنگ اینکه بار دبگه صدای لطیف مادرش در گوشش بپیچه و براش لا لای بخونه.. درست مثل وقتی که بچه بود.. ولی این ها ممکن نبود.. چون چشم های یونگی دیده بودن تن غرق در خون مادرش رو.. دیده بودن کیم سونگیونی که بالای سر اون ایستاده بود و شمشیری خونی در دست داشت.. بیاد داشت سر جدا شده از تن مادرش رو که چشم هاش نبمه باز بودن و روی گونه های خون الودش رد اشک بجا مونده بود.. میتونست حس بکنه ترس و وحشت تنها کس یونگی رو.. و همینطور بیاد داشت چشم های خودش که میخ اون صحنه بودن.. بیاد داشت شکسته شدن بغضش و بعد جاری شدن اشک روی گونش.. سیاهی رفتن چشم هاش و بعد تاریکی مطلقی که پشت پلک هاش رو فرا گرفت.. و اونجا در اون لحظه اخرین دیدارش با مادرش بود.. بعد از اینکه بهوش اومد پدبزرگش تنها کوزه سفالی رو به دستش داد و گفت که اون خاکستر ها مادرشن.. اونا مین ایلان.. مادر زیبا و پر شده از غم یونگی.. که هر وقت به پسر کوچولوش نگاه میکرد.. چشم های بی روح قهوه ای رنگش برق میزدن.. بغض کرد.. نگاهش رو از پنجره گرفت.. روی زمین نشست.. زانو هاش رو بغل کرد و با گذاشتن سر بر روی اونها به اشک هاش اجازه داد که بلخره سقوط بکنن.. باید میخندید.. ولی یونگی تنها گریه کردن رو بلد بود.. هیچ کس بهش خندیدن رو یاد نداده بود.. هیچ کس.. و شاید هم نمیتونست بخنده بخاطر کسی که هنوزم ها برای از دست دادنش قلبش درد میکرد.. دوست داشتن.. یونگی بلدش نبود..
¥فکر کنم دلم برات تنگ شده..
صدای گرفتش بود که خطاب به الفای خوابیده درون زیرزمین عمارت گفته بود..
=اونم دلتنگته..
گفت و دید شونه های بتا رو که با لرزش ارومی بهم نزدیک تر شد.. دست های که پارچه تیشترش رو محکم فشردن.. طوری که انگشت هاش رو به سفیدی رفتن.. لبخند تلخی زد و چند قدم نزدیک تر شد.. نگاه از بتا گرفت چشم هاش رو به دود های در حال محو شدن دوخت..
=هنوزم.. بعد از پیوندمون ازم وحشت داری یونگی..
شاید فقط عادت کرده بود به وحشت کردن از اون چسم های ابی رنگ.. چون درون قلبش با حضور اون الفا پر شده از ارامش شده بود.. و بتاش با زوزه های ارومی به حرف های الفا واکنش نشون میداد..
¥خودت باعثش بودی..
=و بخاطرش حاضرم بار ها و بار ها عذر خواهی بکنم.. تا بلخره بتونی من رو ببخشی.. میتونی ببخشیم..؟
الفای چشم ابی رو به روی یونگی زانو زد.. دست روی شونه های لرزانش گذاشت.. و وحشت درون قلب یونگی جای ارامش رو گرفت.. تنش رو عقب کشید و با چشم های گشاد شده سر بالا اورد..
و خنده اروم و پر شده از غمی که از میون لب های الفا فرار کرد.. حاصل فهمیدن جواب یونگی بود.. نه اون هنوز نمیتونست نامجون رو ببخشه.. اون هنوزم از نامجون وحشت داشت.. جوری که حاضر نمیشد اجازه بده که حتا یکی از انگشت هاش تنش رو لمس بکنن..
=فکر کنم جوابم رو گرفتم.. ولی مطمعن باش که هرگز دست از تلاش برنمیدارم.. من جونگکوکو از دست دادم.. دلم نمیخواد تورو هم از دست بدم.. حتا اگه بنظرت خودخواه بنظر بیام..
YOU ARE READING
𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )
Fantasy♕خیلی دوست دارم رز کوچولو.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با طلوع ماه خونین.. همزمان با پیدا شدن وارث رز ها جنگ عظیمی بین نژار های خون خوار و گرگ ها دورگه در گرفت.. عصر خونینی که هزاران سال پیش ایجاد شده بود دوباره...