جونگکوک احمق!

311 62 88
                                    


"وقتی دروغ میگی رو سرت گل و بوته در میاد؟" جونگکوک با حیرت پرسید.
تهیونگ دستش رو روی سرش کشید و گل‌ها ناپدید شدند.
"منو نفرست!" زیر لب زمزمه کرد.
"نمیفرستم به شرطی که حقیقت رو بهم بگی."
"جیمین کمک کرد، به خونه تو!"
"هممم! منظورت از جیمین خدای زیباییه؟"
و تهیونگ آهسته سر تکون داد.
"تو جیمینو از کجا میشناسی؟"
"دوست تهیونگ" در حالیکه نون تست رو کل میزد گفت.

"عجب دوستیه که رفیقشو ول کرده به امون خدا و رفته. تو اصلاً می‌دونی من کی‌ام؟"
مرد با نیش باز جواب داد "جونگکوک. تو جونگکوک. من تهیونگ!"
جونگکوک لپاشو باد کرد و بعد نفسشو با صدای پفی بیرون داد "آره! ولی می‌دونی جونگکوک کیه؟" تهیونگ سرش رو به نشونه تایید تکون داد "خدای مردگان. درباره‌ات شنیدم!"

جونگ کوک پوزخندی زد و چونه تهیونگ رو با انگشت شست و انگشت اشارش گرفت. مرد رو مجبور کرد که تو چشماش زل بزنه.
"که درباره‌ام شنیدی. دقیقاً چی درباره‌ام شنیدی؟ چون اونایی که منو می‌شناسن و درباره‌م شنیدن جرات ندارن بی‌هوا پا تو خونم بذارن و اونایی که میذارن دیگه هیچ وقت برنمیگردن." صداش بم و خش‌دار شده بود و چشمای آبیش می‌درخشیدند.

تهیونگ برای چند لحظه محو چهره جونگکوک شد و بعد یکهو انگشت اشارش رو بالا آورد و تو یکی از چشماش فرو کرد.
"آخخخخ! عوضی!" فریاد جونگکوک بلند شد، چشماشو رو هم گذاشت و با دستاش مالید تا بلکه دردشون آروم شه.

تهیونگ همینطوری که می‌خندید گفت "آبی!"
دست جونگ کوک هنوز روی چشم آسیب دیده‌اش قرار داشت. چشم غره‌ای به تهیونگ رفت و پرسید "چی؟"
"چشمای جونگکوک آبی! موهاش سیاه!"
"خوب که چی؟ مگه بچه مدرسه‌ای هستی؟"
تهیونگ این بار همینطور که بهش خیره شده بود انگشتش رو به سمت لبای جونگ کوک برد، ابروهاشو تو هم کشید و چند بار روی لباش ضربه زد.

"چیکار می‌کنی؟" حرکت انگشت تهیونگ جلوی دهنش صداش رو نامفهوم کرده بود.
"ششش! یادم نمیاد." با اخم جواب داد.
"چی یادت نمیاد؟"
همینطور که مشغول تماشای جونگ کوک بود نیشش تا بناگوش باز شد و ذوق زده گفت "صورتی! لبای جونگکوک صورتی!"

"خدای من!" جونگکوک زیر لب غرید "اینجوری که بوش میاد من رسما یه پرستار بچه شد-" بقیه جمله‌اش تبدیل به یه سری صدای نامفهوم شد چون همینطوری که جونگکوک داشت به حال و احوال خودش اسف میخورد تهیونگ انگشتشو چپونده بود تو دهنش.

متعجب و منزجر شده تهیونگ رو به عقب هل داد.
"عقلت پاره‌سنگ برداشته؟ احمقی؟!"
"نیستم!" با اوقات تلخی جواب داد و دستاشو به سینه زد.
"یک کلمه از حرفایی که زدم رو فهمیدی؟"
"تهیونگ احمق نیست. زبون آدمیزاد سخت. تهیونگ می‌فهمه."
"درسته و چیو دقیقاً فهمیدی؟"
"جونگکوک احمقه!"
جونگکوک خشمگینانه پرسید "الان به خدای جهان مردگان گفتی احمق؟"
"جونگکوک کَره!"

تو منو دیوونه می‌کنی!Where stories live. Discover now