part 22

5 3 0
                                    



همه چیز خیلی اروم پیش میرفت، هیچ خبری از زین و واکنش های عجیب و غریب نبود، این باعث میشد که لویی به همه چیز شک کنه، فکر به اینکه بعد این ارامش یه طوفان غیر قابل کنترل به وجود بیاد لرزه به تمام بدنش مینداخت.

همه مردم در حال اماده شدن برای سال نو بودن، شهر زیر تزئینات رنگارنگ سبز و قرمز خفه شده بود، هری پیشنهاد داد همه ی خانواده توی خونه شخصی هری کریسمس رو بگذرونن، والدین لویی و خواهراش و همین طور، دز و ماریان و برادرای ناتنی هری


رفتار ویلیام و کارکنان شرکت وستون تغییر نکرده، اونا هنوز هم با دقت و تمرکز کار میکردن و رسیدن تعطیلات براشون مهم نبود، هری بیشتر از قبل کار میکرد و لویی عملا توی خونش تنها بود، پس تصمیم گرفت سری به لاتی بزنه، اون دختر زیادی مرموز...

" لویی جدیدا خبری از النور داشتی؟"


" اره چند باری با هم حرف زدیم ولی ظاهرا سرش شلوغه، یه شکایت نامه قانونی علیه پدرش گرفته، تا بتونه ثابت کنه که اون داره به انجام یه سری کارا مجبورش میکنه"

" اوه امید وارم بتونه واسه مراسم ازدواج بیاد"
" اوه خودش، خودشو از چند وقت پیش دعوت کرده لاتی، حتما پیداش میشه "


" خوبه "

" خبریه؟ "

" ها، چیی نه بابا چه خبری میخواد باشه، همه چی ساکته امن و امانه "


" الان دیگه مطمئن شدم که حتما یه خبریه"


لاتی کمی فکر کرد و بعد گفت" میدونی که فقط چهار روز تا مراسم مونده واسه اون یکم استرس دارم "


لویی شونه ای بالا انداخت و گفت" واسه چی، من داماد اون مراسمم مثلا دیگه چرا باید شماها بترسین.. من دارم بدبخت میشم، همه چیزم که امادس "


" اره، اره میدونم بحث سر  این چیزا نیست، نقشه هری داره شروع میشه و خب اون خواسته که باهاش هماهنگ بشم، عوض کردن قرارداد شراکتی که هری تنظیمش کرده با اون اصلیه غیر ممکنه، احتمالا مجبور میشیم امضاشون رو جعل کنیم ولی این خطر ناکه و امکان لو رفتن زیاده "


"اگه پدر نفهمه و قرارداد جعل شده رو قبل همه چیز تایید کنه چی؟ "

" منظورت چیه؟ "

" خب میدونی خیلی از رسانه ها علاقه خاصی به ما نشون میدن، ما میتونیم بلافاصله بعد از امضای قرارداد اون رو برای روزنامه بفرستیم و بعد به پدر بگیم که تاییدش کنه "

" این به نظر خوب میاد، بهتره با هری راجع بهش حرف بزنی، تا اون موقع من چندتا از نوشته های بابا رو برای هری میفرستم تا اماده باشیم "

خدمتکار در زد و بعد سرش رو پایین انداخت و درحالی که اندی رو به بغل گرفته بود وارد اتاق شد، چشم های لویی درخشید و لبخند دندون نمایی کل صورتش رو پوشوند

" هعی رفیق کوچولو بیدار شدی؟ "

پسر کوچک با پشت دستش چشم های ابیش رو مالید و خمیازه ای کشید هنوز هم خواب الود بود، از بین پلک های نیمه بازش نگاهی به لاتی و لویی انداخت
لاتی رو کرد به خدمتکار و گفت " بزارش زمین، اینقدر بغلش نکن، بزار خودش راه بره، تنبل میشه "

خدمتکار بله خانمی گفت و به ارومی اندی رو روی زمین گذاشت، پاهای کوچکش با لمس زمین جمع شدن، اندی شروع کرد به بهونه گرفتن، تا دوباره بغلش کنن
" دقیقا داشتم راجع به همین حرف میزدم"

"اندی، اندی بیا اینجا یواش یواش راه بیا تا دایی بغلت کنه "
اندی چشماشو مالید و این پا و اون میکرد " نِموخام"
"اندی بیا دیگه دایی دلش واست تنگ شده، بیا بغل  بهت شکلات میدما"

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: 13 hours ago ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Compulsion [L.S]by Niloufar.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang