Ch12
_کسی شکلات داغ میخواد؟
می شاد با یه سینی شکلات داغ وارد اتاق حال کلیه چوبی شد.همه دستشون رو بالا گرفتن و گفتن من.
درسته به اصرار تونی قرار شد برای کریسمس همه بر به کلبه جدیدی که تونی تازه ساخته بود.
شش ماه از همه ماجرا ها میگذشت....
تونی با بقیه دوباره کنار اومد.
پیپر شخصا با پیتر در تماس بودن.می و تونی با هم آشنا شدن....
با اینکه می فقط چند سال بزرگتر بود ولی مثل مامانا رفتار میکرد.و رابطه پیتر و تونی رسمی شده بود.
مورگان هم تو کوتاه ترین زمان ممکن با همه چیز کنار اومده بود.همه کنار شومینه نشسته بودن و شکلات داغی که می داده بود رو میخوردن.
مورگان علاقه خاصی به می پیدا کرده بود و تو بغلش رفته بود.پیتر هم رو پای تونی بود و پیپر سرش رو شونه رودی بود.
که تونی سرفه ای کرد.
_هی پیتر رودی میشه برید و یکم هیزم بیارید؟_ولی شومینه که....
می با لبخند دهن مورگان رو گرفت._بریم پیتر تونی بلند شد.
خب این مشکوکه.
پیتر با خودش گفت.وقتی رفتن بیرون تونی سمت جنگل رفت.
_تونی ولی اونجا که....
_بیا پیتر نگران نباش یه مقدار اونجا هست.
پیتر مردد بود ولی به تونی اعتماد کرد و رفت.
جنگل تاریک بود و هوا سرد.تونی دست پیتر رو گرفت...و پیتر خودش رو به مرد چسبوند.
یکم جلو تر پیتر نور دید نزدیک شدن و...دهن پیتر باز موند....و بعد لبخند بزرگی زد.
یه درخت کریسمس بزرگ پر از زرق و برق وسط جنگل بود.
رو به تونی کرد که با لبخند نگاهش می کرد._دوسش داری؟
پیتر بال پایین پرید.
_عاشقشم.
و محکم تونی رو بغل کرد._خیل خب پسر ولی اونجا رو نگاه کن.
به زیر درخت اشاره کرد.یه جعبه کوچیک بود.
پیتر جلو رفت.جعبه رو باز کرد وووو....
لبخند بزرگی زد.یه حلقه طلای ساده با چند تا الماس ظریفه کار شده رو کل حلقه.
پیتر رو به تونی کرد که با بالای سرش اشاره میکرد.
درسته اون بالا گیاه دارواش آویزون بود.
پیتر دوید محکم تونی رو بوسید.انقدر محکم که انگار اون آخرین بار بود.
وقتی جدا شدن تونی حرف زد.
_با من ازدواج میکنی؟_میکنم.
و دوباره لبهاش رو رو لبهای تونی گذاشت.***
_شما جناب پیتر بنجامین پارکر، آیا میپذیرید که آنتونی ادوارد استارک همسر شما باشد و در سختی وو شادی ها کنارش باشید؟
پیتر با لبخند بزرگی رو به تونی گفت.
_میپذیرم._و شما جناب آنتونی ادوارد استارک آیا میپذیرید که آقای پیتر بنجامین پارکر همسر شما باشد و در سختی وو شادی ها کنارش باشید؟
تونی تو چشمای پیتر نگاه میکرد و جواب داد.
_میپذیرم._حالا شما....
حرف پدر تموم نشده بود که پیتر و تونی هم رو بوسیدن.
همه بلند تشویق کردن.
یکی یکی هم برای تبریک جلو رفت و آخر سر، پیپر و رودی با می جلو رفتن.
_واقعا براتون خوشحایم.
_ممنونم.
تونی با لبخند گفت.و متوجه مورگان که پوکر به جلو زل زه بود شدن.
_اوه مرد حالا باید برای همه توضیح بدم سه تا پدر دارم؟ عجب بساطی.
مورگان زمزمه کرد.و همه خندشون گرفت.
حرفش زیادی حق بود._اونو بزار برای بعدا مورگان الان وقت شادیه.
رودی بهش گفت._امیدوارم ماه عسل خوش بگذره.
پیپر مورگان رو بلند کرد و گفت.
_مورگان میمونه پیش ما._نه بابا مسخواستی بزاریش برای ما.
تونی متلک انداخت و یه ضربه از طرف پیتر نصیبش شد._ممنون پیپر.
اونها رفتن و می موند.
فقط پیتر ور بغل کرد و آرزوی خوشبختی براشون کرد.و موندن تونی و پیتر.
_پیتر میخوام یه اعترافی کنم.
تونی بعد یه مدت سکوت گفت._چی؟
_یادته قبلا اشتباهی به یکی مسیج دادی و گفتی رئیست کله کیریه؟
_اهوم.
و دوزاری پیتر افتاد.
_وایسا ببینم...تو چطور...؟پوزخند زنان جواب داد.
_اونی که اشتباهی بهش پیام دادی من بودم.پیتر شونش افتاد.
_بیخیال....وایسا پس چرا وقتی شمارتو بهم دادی نفهمیدم؟_چون اونی که بهت دادم شماره شخصیم بود، و اونی که تو پیدا کردی شماره کاریم بود.
_منطقیه.
و لبخند زد.
_خوشحالم که اشتباهی بهت پیام داد._منم همینطور.
و گونه پیتر رو بوسید.پایان.
YOU ARE READING
The Father
Fanfictionمعنی پدر برای هممون فرق میکنه ولی اهمیتش برای همه یکیه اینو بهت ثابت میکنم. فیک استارکر. امیدوارم از این کار لذت ببرید. (اسمات فقط یک در چپتر.) (میدونم دختر رو کاور کار مرگان نیست ولی عکس خوبی بود برای همین گذاشتمش.)