Chapter 9 : Corteggiamento

13 7 20
                                    

چپتر ۹ : خواستگاری

ارباب جوان با تکون های پی در پی از خواب ناز بلند شد و مجبور به باز کردن پلک هاش بود. براش جای تعجب بود که این همه تکون خوردن واسه چیه.
وقتی کامل چشم هاش رو باز کرد یه نگاهی به محیط داخلی کالسکه انداخت.
دیواره های پارچه ای که از مخمل قرمز بود ، سقف چرمی ، پنجره هایی که پرده های توری‌ اش کنار رفته بودن ، کف چوبی و... تهیون؟ اون روی مبل مقابلش خوابیده بود.
و... این دستی که دور کمرش حلقه شده بود ؛ سوبین گردنش رو کج کرد و به پشت سرش نگاه کرد. یونجون؟!
اونا.... چه اتفاقی افتاده بود؟
ارباب جوان سعی کرد به یاد بیاره دقیقا چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیدن... رفته رفته به یاد آورد ، ضربان قلب پسر بالا و بالاتر رفت و یک آن از جاش بلند شد.
شاهزاده از خواب پرید و با چشم های نیمه باز به سوبین نگاه کرد ، ذهنش یکم دیر پردازش کرد و هنگ بود اما سریع موقعیتو به دست گرفت و کنار سوبین نشست.
" سوبین؟؟ چیشده خوبی؟"
سوبین نفس زنان به لباسش چنگ مینداخت و به دیوار کالسکه ضربه میزد.
" نگه دار! نگه دارین!!! کالسکه رو نگهش داریننن!!!!"
تهیون با داد و فریاد سوبین از جا پرید و گیج تر از یونجون به سوبین خیره شد.
ارباب جوان به محض خارج شدن از کالسکه چند قدم دورتر شد و خارج از راه خاکی ، داخل چمن ها محتویات داخل معده اش رو خالی کرد.
حمله عصبی و پنیکی که بهش دست داده بود باعث شد معده خالیش رو به هیاهو بندازه. آخرش هم فقط حالت های تهوع بود که به شکل آزار دهنده و دردناکی عضلاتش رو منقبض میکرد و دیگه چیزی برای بالا آوردن نداشت.
دست گرم و پر مهر شاهزاده روی کمر پسر قرار گرفت و به آرومی اون رو نوازش کرد.
" هیشش چیزی نیست سوبین. اشکال نداره چیزی نیست"
تهیون از پشت کالسکه مقداری آب برای سوبین برد تا دست و صورتش رو بشوره ، با کمک یونجون سوبین از مشت شاهزاده کمی آب وارد دهنش کرد و اونو شست ؛ بعد از شستن دهنش یونجون چند مشت آب به صورتش کشید و با لطافت صورت پسر کوچکتر رو پاک کرد.
جسم نحیف و درد دار سوبین انقدر میلرزید که قادر به انجام هیچکدوم از این کار ها نبود ، یونجون این رو خوب میدونست.
وقتی حال پسر کمی جا اومد ، تهیون گفت که میره و کمی خوراکی سبک برای سوبین میاره. توی این فاصله یونجون بخشی از پارچه‌ی کلامیسش رو روی شونه های سوبین انداخت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد.
قطرات آب باقی مونده روی صورت سوبین رو با گوشه کلامیس پاک کرد و سر پسر رو روی شونه های خودش گذاشت. سوبین هم هیچ مخالفتی توی این کار نداشت.
نفس های پسر همچنان لرزون و بی ثبات بود اما رفته رفته هرچی بیشتر در آغوش گرم و امن یونجون غرق میشد ، به آرامش بیشتری میرسید.
" سوبینِ عزیزم ، حتما زمانی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتی" شاهزاده به آرومی نزدیک صورت پسر زمزمه کرد.
همون لحظه تهیون با مقداری ارده و نون که داخل سینی آماده‌اش کرده بود جلو رفت و اونو روی زمین کنار سوبین گذاشت و شروع به درست کردن لقمه های کوچیک کرد.
" تهیون ، یه ذره آب هم میاوردی بهتر بود"
" شاهزاده از محافظ ها خواستم برام آب رو جوش بیارن که یک دمنوش فوری و دارویی برای ارباب سوبین درست کنم"
" کار خوبی میکنی ، ممنون"
" نفرمایین... جناب یونجون "
یونجون پوزخند بی جونی زد : خیلی دیر عادت میکنی که یونجون صدام بزنی نه.
" تقریبا برام غیر ممکنه این کار سرورم..."
" اشکالی نداره ، کم کم عادت کن"
" چشم شاهزاده... پس میرم که به دمنوش برسم"
" باشه برو ، من مراقب سوبین هستم"
صدای محافظی از اون سمت یونجون اومد : شاهزاده؟ اینطوری روی زمین نشستید ممکنه بیمار بشید.
" چیزیم نمیشه ، تو برو برای سوبین یه پتو ای چیزی بیار که رو زمین سرد نشسته ؛ زود باش"
" بله سرورم!"
محافظ رفت و یونجون دوباره نگاهی به سوبین انداخت.
اون چشم های زیبا و آهوییش پر از غم و نا امیدی شده بود و با نگاهی خالی به نقطه ای نا معلوم خیره مونده بود.
" سوبین... اینطوری نباش..."
شاهزاده شروع به نوازش کردن موهای پسر کرد ، با دونه دونه تار های موی سوبین بازی و با لطافت اونارو به گوشه سرش شونه میکرد. این احساس آرامش برای ارباب جوان انکار ناپذیر بود ، تمام چیزی که الان بهش نیاز داشت این آرامش بی انتهای پسر بزرگتر بود.
" یون...جون..."
" سوبین؟ جانم... جانم بگو میشنوم"
" بریم!"
" کجا بریم سوبینِ عزیزم؟"
" فرار کنیم.... منو تو... فقط ما دوتا"
" همینکارو میکنیم خوبه؟ دیگه چه کار کنیم؟"
" بخوابیم... یه خواب... عمیق...."
" این کارم انجام میدیم ، بعدش چی؟"
" بعدش.... بعدش.. تا آخر عمر... کنارم بمون"
یونجون جوابی نداد به جاش با چشم های براقش غرق در چهره سوبین شده بود.
" ازم جدا نشو یونجون.... بینمون... فاصله ای نباشه... بعدش... بعدش..."
سوبین هرچی بیشتر ادامه میداد بغض بیشتر به گلوش فشار میاورد و در آخر همون بغض خفه کننده گلوش رو به اسارت گرفت و اون رو از ادامه دادن منع کرد. اشک های داغ از چشم هاش که به خاطر جمع شدنشون به شدت درد گرفته بودن و میسوختن روی گونه های سرد و رنگ پریده اش جاری شدن و در انتهای این رود نازک ، اشک هاش روی چونه ‌اش بهم رسیدن و یک قطره بزرگتر تشکیل دادن.
سقوط اون قطره همراه با شروع هق هق های ساکت پسر شد.
یونجون تحمل دیدن درد کشیدن های سوبین رو نداشت!
اون پسر رو با تمام قلب و روحش در آغوش گرفت و با زمزمه های دم گوشی به ارباب جوان قوت قلب میداد.
" سوبینِ دوستداشتنی من ، از این لحظه به بعد یک لحظه هم ازت جدا نمیشم باشه؟ تا آخر عمر که سهله ، تا وقتی که روح من تو این جهان یا هر جهانی دیگه ای به زیستن ادامه میده ، میام و پیدات میکنم و به محض پیدا کردنت با تو یکی میشم! باشه؟ باشه سوبین من؟ هیچ غصه نخور ، گریه نکن ، قلبت رو به من بسپار تا همه چیز رو برات درست کنم ، از این به بعد راحت و آسوده به زندگیت ادامه بده چون اجازه نمیدم هیچ آدم دیگه ای بهت نزدیک بشه خب؟ اینجام... اینجام سوبین پیشتم! گریه نکن باشه؟"
سوبین بین گریه و هق هق هاش ، لب های لرزونش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه.
" یون... یونجون.... خیلی.. دوست دارم... خیلی"
" منم دوست دارم سوبین! اگه فقط بدونی به خاطر تو حاضرم چه کارا کنم... دیگه اجازه نمیدم کسی اینجوری به گریه بندازتت ؛ انتقام روز های قبل از ورودم به زندگیت رو هم میگیرم. فقط کافیه که به آرامش برسی"
سوبین بینیش رو چند بار بالا کشید و اشک هاش رو پاک کرد ، یکم سرش رو از شونه پهن و قدرتمند شاهزاده بلند کرد و به چهره جذاب و زیبای یونجون نگاه کرد.
" ممنونم یونجون" زیر لب گفت و با چشم های سرخش به چشم های کهکشانی یونجون خیره موند.
شاهزاده بوسه ای روی پیشونی پسر نشوند و لبخند زد.
این تنها جوابی بود که میخواست به سوبین بده.
چند دقیقه بعد پزشک جوان با دمنوشی که روی آتیش درست کرده بود برگشت و با زور و اصرار سوبین تونست مقداری از دمنوش و نون بخوره.
هیچ میلی به غذا نداشت و فکر میکرد کوچکترین چیزی که وارد معده‌ش بشه باعث میشه بخواد بالا بیاره ؛ حالت تهوع با بی رحمی به جونش افتاده بود و حالا حالا ها بیخیال نمیشد. اما خوشبختانه دمنوشی که تهیون آماده کرده بود ضد تهوع بود و تونست حال سوبین رو بهتر کنه.
اونا بعد حدود یک ساعت دوباره سوار کالسکه شدن و سوبین رو دوباره روی تخت خوابوندن که تا وقتی میرسن استراحت کنه.
شاهزاده اینبار کنارش نشست و نخوابید ، یونجون میخواست مراقب پسر باشه و چشم ازش بر نداره.
دو ساعتی طول کشید که به ورودی شهر رسیدن.
سرزمین یونان با وجود فاصله کم جغرافیایی که با روم داشت ، اما تفاوت زیادی بینشون دیده میشد.
ساختمون ها یکدست سفید بودن و راه ها سنگفرش شده بودن.
فاصله دروازه ورودی شهر تا قصر که در مرکزیت شهر قرار داشت به خودی خود چند دقیقه طول میکشید ، مسیر داخلی قصر هم به اندازه خودش وقت گیر بود.
مردم با دیدن کاروان شاهزاده یونان راه رو برای کالسکه و اسب سواران باز میکردن و با تعظیمی کامل کنار جاده وایساده بودن. این دفعه اولی بود که تهیون به یونان می اومد ، و بنظرش همه چیز خیلی با شکوه بود.
اون با شگفت زدگی از پنجره به بیرون نگاه میکرد و به تمام جزئیات توجه داشت. این واکنش برای یونجون خیلی جالب و بانمک بود ، اون با لبخند کمرنگی به تهیون نگاه میکرد. با خودش گفت اگه سوبین حالش خوب بود و بیدار بود اینطوری مثل تهیون با ذوق به اطراف نگاه میکرد. اما اشکالی نداشت ، بعدا سر فرصت باهم به شهر می اومدن و تمام روز رو برای گشت زدن وقت میذاشتن.
بعد از دقایقی اونا بالاخره وارد محدوده قصر شدن و تا قصر بنظر مسیری طولانی تری نسبت به چیزی که بنظر میرسید زمان برد.
پس زندگی کردن توی قصر این شکلی بود؟
هرچی دور تر از شهر و آدم های عادی ، نشونه فرهیختگی و فرق بین این دو طبقه بود.
قصر دنیایی دیگه ای درون دنیای اطرافش بود و این به وضوح قابل دیدن بود ؛ فقط کسایی که از شهر به قصر میرفتن متوجه این تفاوت بزرگ و سنگین میشدن.
کالسکه ایستاد و یونجون نگاهی به سوبین انداخت.
" تهیون تو زودتر پیاده شو تا من سوبینو بیدار کنم"
پزشک جوان سری تکون داد و پیاده شد.
شاهزاده دوباره رو به ارباب جوان کرد که عمیق به خواب رفته بود و نفس های ملایم و گرمش بدن نحیفش رو با نظم بالا و پایین میکرد.
یونجون دستی به موهای پسر کوچکتر کشید و اون رو با لطافت نوازش کرد ؛ سوبین هیچ واکنشی نشون نداد ، یونجون سرشو نزدیک گوش پسر و شروع به صدا زدنش کرد. آروم اسمش رو صدا زد تا اینکه ارباب جوان تکونی به خودش داد. اما بیدار نشد ؛ بنظر میرسید اصلا نتونه موفق بشه که سوبین رو بیدار کنه ، حتی دلشم نمیومد اینکارو کنه چون پسر جوری در آرامش به سر میبرد که بیدار کردنش یه جورایی ظلم محسوب میشد.در نهایت یونجون مجبور شد که با هزار ترفند سوبین رو بغل کنه و جوری پسر کوچکتر رو بیرون ببره که به هیچ جا برخورد نکنن و این قطعا چالش بر انگیز ترین کاری بود که توی اون شرایط میتونست انجام بده.
به دستور شاهزاده به اتاق کنار باغچه قصر ، جایی که شاهزاده در زمان های خاص برای ریلکس کردن ازش استفاده میکرد رفتن و سوبین رو روی تشک ابریشمی و بسیار نرم خودش خوابوند و پتو رو روش کشید.
یک سمت اتاق کاملا باز و به محیط بیرون و پاگرد باغچه وصل بود ، بدون هیچ مانع شیشه ای یا توری ، فقط دوتا ستون باریک وجود داشت که در طول و درازای اتاق قرار گرفته بود.
یونجون اون اتاق رو سنتی طراحی کرده بود ، نه تختی بود و نه صندلی ای ؛ شاهزاده دلش میخواست اون وجه خاکی بودن و راحتی رو یک جا به دور از محیط سلطنتی بسازه و توش راحت باشه. اینجا همون جا بود و حالا هم سوبین رو به اون محیط آورده بود و این نشون میداد چقدر با ارباب جوان احساس راحتی و نزدیک بودن میکنه.
تا سوبین بیدار بشه ، یونجون به خدمه اش دستور داد وسایلی رو براش فراهم کنن. پسر تصمیم داشت گوشه ای از اون باغچه ، نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک از سوبین بشینه و براش سوپ معجزه گر معروفش رو درست کنه.
طی این پروسه شاید چهار یا پنج بار مزاحم کار شاهزاده شدن و درباره کار هایی که توی قصر داشت خبر می اوردن و یونجون فورا اون کار هارو به روز های بعد میسپرد و آخر سر دستور داد هیچکس مزاحمتی براش ایجاد نکنن چون ممکنه عصبانی شه و بره همشونو بهم گره بزنه!
پسر بعد از اون با ملایمت سوپش رو آماده کرد ، خیلی با حوصله به سوپی که در حال جوشیدن بود نگاه کرد تا وقتی که زمان ریختن ادویه ها و آبلیمو رسید و سرانجام بعد ریختن همه این مواد ، در قابلمه کوچیک رو گذاشت و دمای منقل آتیش رو با برداشتن تیکه های زغال کم کرد.
شاهزاده از جاش بلند شد و رفت کنار سوبین نشست
همون لحظه بود که تهیون هم بعد جابه‌جایی وسایلشون توی اتاق هایی که بهشون داده بودن برگشت و جلوتر رفت تا وضعیت سوبین رو چک کنه.
تهیون با بررسی دما و یک سری علائم دیگه رو به یونجون کرد و لبخند زد.
" حال ارباب خیلی بهتره ؛ نگرانش نباشید"
" باعث خوشحالیه! من یکم سوپ هم درست کردم بنظرت خوبه وقتی بیدار شه بخوره؟"
" واقعا شاهزاده؟؟ چقدر سریع! البته البته چرا بد باشه"
یونجون پشت سرش رو خاروند و تک خنده ای کرد.
" حدس میزنم سرعت عملم بالا بود نه؟"
" خیلی قربان!"
یونجون یهو خنده از رو لبهاش محو شد و پوفی کرد.
" راحت شو باهام دیگه!! اه! گندشو در آورده"
پزشک طفلی موند و به لکنت افتاد.
" قر...باب... قر... جانم...!؟"
" میگم یونجون صدام بزن انقدر سخته برات؟ باور کن سوبین پاشه پوستتون میکنم!"
" آخه چراا!؟!؟"
" چون همینه که هست!"
" چشم.... یونجون"
" اه! هی میگم منو به اسم صدا.... چی؟ چی چی چی گفتی؟؟"
تهیون خندش گرفت و هیچی نگفت.
" جون من بگو چی گفتی؟؟"
" عام... یونجون؟"
شاهزاده دهنش باز موند و جفت دستاشو گذاشت جلوی صورتش و با همون حالت با ذوق گفت : گفتی!!!!
یونجون خوشحال از اینکه ازین مرحله گذر کردن و تونست با پزشک شخصی پسر مورد علاقه اش صمیمی و راحت بشه ؛ الان فقط منتظر بیدار شدن سوبین بود تا بهش بگه تو این مدتی که خوابیده بود چه انقلاب هایی به پا کرده بود.
ساعت ها گذشت ، سوپ جا افتاد و یک گوشه همراه با سینیِ ظروف و قاشق گذاشته شده بود و رفته رفته داشت سرد میشد. سوبین هنوز بیدار نشده بود و این داشت یونجون رو نگران تر میکرد. هوا تقریبا تاریک شده بود.
تهیون مدت ها قبل تر به خواست یونجون رفته بود اتاقش تا استراحت کنه ؛ و خودش هم داشت کم کم خسته و خسته تر میشد پس به همین خاطر کنار سوبین دراز کشید و دستشو برد زیر گردن سوبین و اونو تو بغل خودش کشوند.
یونجون انقدری خواب آلود شده بود که سریع خوابش برد و متوجه گذر زمان نشد.
وقتی چشم هاش رو باز کرد هوا روشن شده بود و وزنی روی دستش احساس نمیکرد!
گردنش رو کج کرد و جای خالی سوبین کنارش رو دید.
یونجون پنیک کرد و فورا از جاش پاشد ؛ اطراف اتاق رو نگاه کرد و هیچکس اونجا نبود.
بلند شد که بره و به بیرون سر بزنه که توجهش به آبراهه داخل حیاط که به حوض کوچیک خطم میشد جلب شد.
پسری مثل الهه خورشید زیر نور آفتاب خودنمایی کرد و چشماشو گرفت
با خیال راحتی نفس حبس شده اش رو بیرون داد و اول کمی به تماشای پسر وایساد و بعد آروم آروم به سمت سوبین رفت.
سوبین و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و جلوی آبراهه نشسته بود و با آب جاری بازی میکرد.
بخشی از لباسش از روی شونه اش پایین اومده بود و پوست بلورینش رو که نور خورشید رو بازتاب میکرد به نمایش گذاشته بود. یونجون میتونست قسم بخوره که اون یک الهه ای بیش نبود ؛ همین که از پشت بهش نزدیک تر میشد ، دستش رو روی قسمت لخت شونه اش گذاشت و آروم نوازشش کرد.
" صبح بخیر الهه‌ی من"
سوبین کمی ترسید ولی برگشت و با چهره رنگ پریده اش که همچنان زیبا و خواستنی بود به یونجون نگاه کرد و لبخند زد.
" صبح بخیر شاهزاده‌ی دوستداشتنی من"
" اوه! میتونم بگم این خاص ترین و دلربا ترین صبح بخیری بود که تاحالا تو عمرم شنیدم"
سوبین آروم خندید و چال گونه هاش به زیبایی نمایان شدن.
یونجون در حالی که وجب به وجب اون چهره و آدم رو با نگاهش ستایش میکرد لبخند زد و موهای سوبین رو نوازش کرد.
" داشتی چه کار میکردی؟"
سوبین رو به آب کرد و با دست کشیده و زیباش مشتی از آب رو بالا آورد.
" داشتم فکر میکردم کاش مثل این آب گوارا و شفاف ، پاک و زلال بودم. پاکِ پاک!"
" ولی تو همین الانشم خیلی پاکی سوبین دوستداشتنی من"
سوبین دستش رو خالی کرد و پایین آورد و به موازاتش ، سرش رو پایین انداخت و ناراحتی به چهره اش برگشت.
" اما من پر از درد و تاریکی ام! وجودم پر شده از خشم ، نفرت ، غصه و انزجار... زندگی ای داشتم که با قدم برداشتت روی هر پله اش یک قدم به منِ ناشناخته نزدیکتر میشدم. و حالا... حتی نمیدونم که دیگه کی هستم!"
یونجون با دقت به حرف های سوبین گوش کرد.
" میدونی شفاف بودن این آب مثل این میمونه که تمام حس های منفی تبدیل به هیچ بشن و فقط خوبی ها باقی بمونن. شاید مسخره بنظر برسه ولی من انقدر غرق احساسات منفی شدم که دیگه دلم نمیخواد تناسبی بین خوبی و بدی داشته باشم ؛ میخوام فقط خوبی هارو برای خودم داشته باشم. میدونم خیلی خودخواهی و غیر طبیعیه"
" اینطور نیست سوبینِ عزیزم ؛ حق کاملا با تو عه و من باهات موافقم"
سوبین به یونجون نگاه کرد و به چشم های هم خیره موندن. ارباب جوان لبخند تلخی زد و بعد کمی مکث سوالی پرسید.
" یونجون؟ اینکه توی هر شرایطی حتی وقتی که حق با من نباشه تو طرف منو میگیری باعث میشه احساس عجیبی بهم دست بده! و این حسو... حقیقتش خیلی دوست دارم!"
یونجون دستشو زیر چونه پسر گذاشت و صورتش رو ثابت مقابل خودش قرار داد تا بتونه تاثیر جوابی که میخواست بده رو بذاره.
" موضوع اینجاست سوبین ، هیچکس دقیقا حق قانون گذاری توی این جهان هستی رو نداره جز خدایان! این بازی حاکم و پادشاهی هم ساخته دست ما آدماست ؛ حق بودن یا نبودن چیزی رو دقیقا نمیشه تایین کرد اما چیزی که من به شخصه بهش اهمیت میدم اینه که ، با وجود همه این شرایط ها ، کنار کسی که دوسش دارم بمونم و همه جوره حمایتش کنم حتی به غلط."
سوبین کمی گیج شده بود و شاهزاده بهش حق میداد.
بنابراین حرفش رو ساده تر بیان کرد.
" برای من مهم اینه که تو ، به اون زلالی و شفافیتی که میخوای برسی و خوشحال باشی سوبین ؛ پس برای دیدن لبخند های الهه‌ی ماه خودم هر کاری باشه انجام میدم حتی اگه منطقی و درست نباشه!"
" چرا شاهزاده یونانی باید این فداکاری بزرگ رو در حق یه ارباب ساده انجام بده...؟"
" شاید باید خودت به جواب این سوال برسی..؟ فقط یکم راجبش فکر کن"
سوبین مضطرب شده بود اما بیشتر هیجان زده بود و این احساسات گنگ برای اولین بار داشت درونش شکل میگرفت و خودنمایی میکرد.
سوبین میدونست ، در اعماق وجودش کاملا از همه چیز خبر داشت! اما منطقش هنوز راهی برای به باور رسیدن این حقیقت شیرین باز نکرده بود.
" شاید من... راجب چیز اشتباهی فکر کنم.. اونوقت چی؟"
یونجون دست جذاب و کشیده اش رو با طنازی روی سینه سوبین قرار داد و ضربان قلب ارباب رو به راحتی حس کرد.
" نه سوبین! اشتباه نیست. جواب سوال درست همینجاست ایناهاش!"
" ق...قلبم..؟"
یونجون سری تکون داد و بعد دست سوبین رو گرفت و روی قلب خودش گذاشت.
قلب یونجون هم به همون شکل دیوانه وار و شاید قوی تر از سوبین در حال تپیدن بود!
سوبین تعجب کرد و دوباره به چشم های شاهزاده خیره شد.
" خب؟ بنظرت این جواب کامل و قانع کننده ای نیست؟"
" قلبامون... به خاطر همدیگه اینطور سریع میتپن"
" دقیقا!... و دلیلش چی میتونه باشه جز...؟"
" اینکه ما..."
" آره آره سوبین بگو! خواهش میکنم به زبون بیارش"
" از هم... خوشمون میاد.."
" دقیقا!"
لحظات نفس گیری در حال شکل گیری بود ، به زبون آوردن این حقیقت که اونا هم دیگه رو دوست دارن باعث میشد تن و بدنشون به لرزه بیوفته اما این اضطراب و استرس به شکل عجیبی لذت بخش بود ؛ وجود هر دو پسر پر از شور و هیجان شده بود.
چیزی که موقعیت رو عالی تر میکرد همخوانی طبیعت با احساسات اون دو نفر بود ؛ نسیم گرم و دلنشینی در حال رفت و آمد بود و تیکه ابر های سفید روی سقف آبی بالا سرشون به رقص در اومده بودن ؛ عطر گل های اطراف باغچه فضا رو رویایی کرده بود و طراوتی که داشت باعث میشد به تنفس اونا جلا بده.
رنگ تار های موی یونجون زیر نور آفتاب که از نیمرخ بهشون میتابید قلب سوبین رو رفته رفته ذوب میکرد و برای ارباب جوان همیشه سوال بود این حجم از زیبایی و بی نقصی توی یک آدم وصف ناپذیر بود. اون عاشق این چهره و شخصیت شده بود و هیچ انکاری درش وجود نداشت.
فرم صورت ، پوست نرم و برفی سوبین موهای طلایی رنگش که با پتویی که آفتاب روی اون کشیده بود حتی روشن تر هم دیده میشد یونجون رو در برابر خودش تسلیم میکرد ؛ مردی که هیچکس قادر به شکست دادنش نیست!
از همه این ها گذشته ؛ چیزی که مایه خوشحالی بود اینه که هردو پسر برای هم احترام قائل بودن و علاقه شکل گرفته از همین مسیر آغاز شده بود ، چه عالی اگه سرآغاز عشق چیزی غیر از شهوت و احساسات رازآلود باشه.
خیلی ها میگن عشق خود شهوته اما این تصور غلطی از چیزی که واقعا عشق به همراه میاره داره.
عشق احترام ، اعتماد ، همدلی ، همبستگی و یکی شدن دو روح رو به همراه داره ؛ چی از این زیبا تر؟
یونجون با ملایمت جفت دست های سوبین رو گرفت و به پسر لبخند زد.
" سوبینِ دوستداشتنی! میتونم درخواستی ازت داشته باشم؟"
" البته شاهزاده!"
" میتونم ازت بخوام که.... برای یه مدت بیشتر.. و طولانی تر... کنار من بمونی و... باهم ادامه این داستان رو زیبا تر کنیم؟"
" یونجون..."
" سوبین آیا تو... حاضری همسر پادشاه آینده یونان باشی..؟"
سوبین شوکه از درخواستی که یونجون از اون داشت ، با تعجب و نا باوری به چهره شاهزاده نگاه میکرد و زبونش بند اومده بود.
اما واکنشش نشون میداد از این درخواست خوشحال و هیجان زده شده.
یونجون لبخند دندون نمایی زد و منتظر جواب ارباب جوان موند.
" من... یونجون...! واقعا شوکه شدم.. من... ازم میخوای همسر تو بشم..؟!"
" البته! کی برازنده تر از شما روی این کره خاکی وجود داره؟"
" و این مشکلی نداره... آخه ما دوتا پسر-"
" اولین زوجی که تاریخ رو دگرگون میکنن؟ درسته اون زوج ما ایم!"
" و تو مطمئنی اتفاق بدی برات نمیوفته؟... یونجون من نگرانم نکنه.."
" سووووبین!! آروم باش"
یونجون با لحن بانمکی اونو به خودش آورد و سوبین ببخشیدی زیر لب گفت.
" الان این چیزا مهم نیست ؛ من جواب حقیقی تورو میخوام سوبینِ عزیزم! جدای از موقعیت و هویت هایی که داریم ، تو اجازه میدی رسما وارد زندگیت بشم؟ این اجازه رو دارم؟"
" من.... باعث افتخارمه اگه فرد فوق العاده ای مثل تورو توی زندگیم داشته باشم یونجون!"
"پس....؟"
" بله! قبول میکنم که همسر آینده پادشاه یونان باشم!"
یونجون بلند خندید و سوبین رو در آغوش گرفت
ارباب جوان با خوشحالی شاهزاده رو توی بغلش میفشرد و میخندید و هردوی اونها با خودشون فکر کردن که بالاخره بعد از سختی های زیاد و دشوار ، تونستن به خوشبختی ای که سزاوار هردوی اونها بوده برسن!
این نوع از خواستگاری کردن شروعی بود برای تغییرات بزرگ در سطح کشور قدرتمند یونان!

____________________

صدای جیغ هاتون رو بشنوم لطفا^^
دوست داشتین این پارتو؟ داریم به آخرای داستان نزدیک میشیم! ووت و کامنت فراموش نشه~♡

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 11 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Charmer HarpistWhere stories live. Discover now