Red rose...🌹21

47 11 26
                                    

گیج بود و اشفته، درست از لحظه ای که جسم کیم سونگیون رو به اتش کشیده بودن و بعد از ترک کردن ادم های که بخاطر اون اومده بودن، الفای ارشد خود رو درون اتاق حبس کرده بود. میخواست که افکارش رو رو به راه بکنه، ولی چرا ذهنش عاری از افکاری بود که مثل موریانه داشتن مغزش رو میخوردن. الفاش، از وقتی که بهوش اومده بود، نه نه از وقتی که وارث رز ها اون جادو رو روش انجام داده بود. دیگر نمیتونست صدای زوزه هاش رو توی سرش بشنوه. و یا فریاد های بلندش که اون رو سرزنش میکردن. پوزخندی روی لبش نقش بست، انگار که الفای درونش هم فهمیده بود که دیگه قرار نیست وارث رز ها رو داشته باشه. جفتی که بیست سال به انتظارش نشسته بود، و حالا به همین راحتی ترکش کرده بود. قلبش هنوز هم با فکر به اون امگا درد میکرد، انگار که برعکس هوسوک سئوکجین واقعا از ته دل دوستش داشت. البته که اون امگا هرگز دوست داشتن اون رو به زبون نیاورده بود، ولی سئوکجین داشت کم کم به این امیدوار میشد که هوسوک داره بهش علاقه مند میشه. ولی اشتباه فکر کرده بود، وارث رز ها از چیزی که فکر میکرد روح تاریک تری داشت. سفیدی روحش با گذشت زمان همنشین تاریکی شده بود. بیدار بود، ولی پلک هاش بسته بودن. صدای نفس های بلندش درون اتاق میپیچید و قفسه سینش به ارومی بالا پایین میشد. رایحه نیلوفر ابیش کل اتاق رو پر کرده بود، جوری که کسی نمیتونست پا به داخل اتاق بگزاره. و یا حتا خدمه که جزوی از وارثان نبودن با احساس رایحه اون حتا از پشت در هم حالشون بد میشد. در اتاقش به صدا در اومد، بدون اینکه تکانی به خود بده یا چشم هاش رو باز بکنه، با صدای بی حالی که بخاطر ساعت ها حرف نزدن خش دار شده بود اهسته گفت.
♕بیا داخل...
در اتاق باز شد و فردی که بیرون از پشت در قرار داشت با ورود به اتاق از شدت رایحه پیچیده در اونجا صدای سرفه های بلندش به گوش رسید.
€هیونگ لطفا رایحت رو کنترل کن...
تهیونگ با صدای خفه ای در حالی که با دست بینیش رو پوشونده بود گفت، و حس کرد که از شدت رایحه سئوکجین کاسته شد. سئوکجین لای پلک هاش رو باز کرد و نیم نگاهی به محافظ ایستاده درون چارچوب در کرد، و صدای خش دارش بار دیگر درون اتاق پیچید.
♕چی میخوای...؟
تهیونگ قدمی به جلو برداشت، و با دستی که همچنان روی بینیش قرار داشت، سعی کرد که به رایحه وحشتناک شدید درون اتاق توجهی نکنه.
€تا به حال اینطوری ندیدمت هیونگ. 

♕اومده بودی که این رو بگی...
با شنیدن صدای بی حال و کلافه سئوکجین، تهیونگ نفس عمیقی کشید و سر به دو طرف تکون داد.
€یونا بهمون گفت که جلسه داریم...

♕پس اینجا چیکار میکنی...؟
سئوکجین بلخره تکونی به تن بی حالش داد و درست روی مبل نشست. با ابروی بالا انداخته خیره به تهیونگ شد و منتظر جواب سوالش موند. تهیونگ سر پایین انداخت و لب هاش رو روی هم فشرد.
€فقط، میخواستم بدونم که این خواسته تو بود هیونگ یا نه...

♕من ازش خواستم...

€اها خوب، پس من دیگه میرم...
و با خم کردن سر برای سئوکجین اتاق رو به سرعت ترک کرد. چون رایحه نیلوفر ابی سئوکجین باعث میشد که کم کم حالش شروع به بد شدن بکنه...
و سئوکجین هم با بلند شدن از روی مبل نفسش رو بیرون داد، دستی لا به لای موهای بهم ریختش کشید، و به سمت در اتاق که نیمه باز بود حرکت کرد. وقت زیادی نداشت، مطمعن بود که به زودی موج حمله دیگه ای از سوی میساکی اغاز میشه و تا اون موقعه گرگ ها باید خودشون رو برای رو در روی با ارباب دوره کرد ها اماده میکردن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 17 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Where stories live. Discover now