این چپتر تا جای مشخص شده تنها محتوایی داره که ربطی به روند داستان نداره و صرفا اصماته از من گفتن بود پس تا جایی که با چند تا فاصله مشخص کردم میتونید نخونید اگه دوست ندارین. تمام
بوسه عمیق و پر از احساساتی بود که در قلبشان پنهان کرده بودند احساساتی که تمام این 7 سال جدایی تلنبار شده بود . عشق ، نفرت ، ترحم ، دلتنگی ، دلخوری و گرمای تحریک کننده ای که پوست هایشان با ان اشنایی دیرینه داشت و قلب هایشان هربار با احساسش به سرعت میکوبیدند حالا این دو نیمه گمشده هم را کامل کرده بودند.
هانبین با یه دستش پشت سر هائو را گرفته و وحشانه لب هایش را میبوسید و با دست دیگر لباسش را باز میکرد تا ان دو گیلاس سرخ رنگ را دوباره نمایان کند. با لمس ان دو نقطه سرخ ، هائو بیشتر احساس گرما میکرد.
"اههه"
"چیه؟ دوستش داری؟احتمالا توی این سال ها کسی نتونسته اینطور موقع لمس کردنت بهت حس خوب بده چون هیچ کس بهتر از من این بدن رو نمیشناسه"
"ااهه اه نه! اهه اینطور نیست"
"اینطور نیست؟"
همزمان با گفتن این جمله یکی از گیلاس ها را گاز گرفت و با دستاش ان یکی را میمالاند
"ااااه من جز تو اه هاه با هیچ کسی نخوابیدم"
"!!!"
این جمله صادقانه برای لحظه جای خشمی که بر تمام ذهن هانبین غالب شده بود را با تعجب و کمی مزه شیرین شادی عوض کرد . خودش هم نمیدانست . . . میخواست دیگر با این مرد رابطه ای نداشته باشد . برایش مهم نباشد که ایا با کس دیگری میخوابد یا نه ؟ ایا خوب غذا میخورد؟ مواظب هست که سرما نخورد؟ هنوزم مثل قبل تنها توی یک اتاق میماند و کتاب میخواند یا خطاطی و نقاشی و موسیقی را شروع کرده است؟
ولی حالا همه اینها داشت در ذهنش میگذشت ؛ حس میکرد مردی که از کف دستش بهتر میشناخت ناگهان یک غریبه شده ، دیگر ان نوجوان در دهه 10 یا 20 سالگی اش نیست بلکه اکنون در دهه 30 سالگی اش است ، قوی تر و بالغ تر از قبل شده ، ماهیچه ها و عضله هایش فرم گرفته و بدنش دیگر به مانند قبل مثل دختر ها شکننده نیست.
"هائو!"
"اه هاه هانبین"
همان طور که سخن میگفت دستش را به کمربند هائو برد و شلوارش را دراورد
"من دیگه نمیشناسمت"
"هاه ااااه"
در حالی که دو انگشتش را درون دهان هائو گذاشته بود تا برایش بمکد ادامه داد
"تو مثل قبل نیستی. . . تو هائو من نیستی"
انگشتانش را از دهان هائو بیرون اورد و ارام ان غنچه کوچک که سخت جمع شده بود را مالید.
ESTÁS LEYENDO
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...