part 9

208 35 4
                                    

با آزادی یکباره رایحه قدرتمندی که تا کنون مخفی شده بود و وجودش حتی از صاحب خودش هم پنهان مونده بود دربان ها و حتی خدمتکاران ملکه تقریبا زیر سلطه قدرتمند ملکه اشان دفن شدند . با گذشت چندین دقیقه که برای افراد درون راهرو همانند چندین سال گذشته بود بالاخره یک دربان توانست خود را کنترل کند و با صدایی که سعی میکرد لرزش مشهودش را مخفی کند ورود ملکه را اعلام کرد
( ملکه تشریف فرما میشوند )
با اعلام ورود تهیونگ تمامی افراد حاضر در سالن حتی مقام دارانی که کاملا مشخصا با نگاهشان افراد پایین رده تر از خودشان را مورد تحقیر قرار میدادند تا کمر برای احترام به ملکه اشان خم شدند .
تهیونگ آروم باش آروم باش چیزی نیست فقط باید مستقیم بری همینه ، در حالی که داشت در ذهنش به خود تسکین خاطر میداد با استرسی دوچندان وارد سالن شد ، سالنی مملوع از افرادی با لباس های رنگین که تا کمر برای او خم شده بودند به جز یک نفر یک استثنا که با لباس هایی به رنگ شب و زینتی هایی سرخ رنگ درست در با تضاد او در حالی که جامی از شراب را در دست گرفته بود انتظار ملکه اش را در کنار خودش میکشید . تنها برداشتن چندین قدم در میان آن جمعیت کافی بود که مردم زیر سلطه قدرتمند رایحه زر های وحشی ملکه اشان قرار گیرند و حتی چندین تا از آن امگاهای ضعیف به سرفه بی افتند و خود را به آلفاهایشان نزدیکتر کنند . تنها چندین قدم دیگر باقی مانده بود تا در کنار آن مردک هیز که در این لحظه تنها کسی بود که کمی از آن حس امنیت میگرفت قرار بگیرد که گفت و گویی اون رو از دنیای شب رنگ چشم های پادشاه بیرون کشید . مردی که تا کمر برای او خم شده بود در تلاش بود با گرفتن دست دختری که احتمالا فرزندش بود اون رو نیز وادار به تعظیم کنه ولی دخترک گویی که هیچ چیزی جلودارش نیست با چشمانی آتشین مستقیم به چشمان تهیونگ زل زده بود و مطمعنا اگر تنها چشم ها توانایی کشتار داشتند تهیونگ الان خونی بر روی زمین دراز کشیده بود ، نگاه اجمالی ای به دختر انداخت لباسی سرتا پا سیاه رنگ و چسبیده به بدن درحالی که سینه های درشتش کم مانده بود لباس را جر دهند و خود را به رخ همگان بکشند با صورتی که مشخصا چندین ساعت در مقابل آینه نشسته و به خود رسیده بود همراه با نگاهی عصبی و در عین حال تحقیر آمیز به تهیونگ خیره شده بود ، به سمت پادشاه برگشت و با دیدن نگاهش بر روی دخترک ناامنی عجیبی سراغش آمد که حتی خودش هم دلیلش رو نمیدونست فقط انگار کسی در درونش بر روی سینش چنگ می انداخت و اورا مجبور میکرد همین الان آن دختر گستاخ را تکه تکه کند و چشمانش را از کاسه در بیاورد ، باز هم همان حس همان که احساس میکرد کسی بر رویش مسلط شده با صدایی دورگه و رایحه ای که بی خبر از او پخش شده بود و تنها به سمت یک نفر هجوم میبرد دستور داد
تهیونگ : ( تعظیم کن )
با صدای هاسکی طور ملکه علاوه بر دخترک گستاخ تقریبا کل سالن در بهت فرو رفتند . با هر توانی که داشت سعی کرد در مقابل دستور ملکه اش خودش را نبازد ولی به یکباره با هجوم آن حجم از رایحه تمامی توانش بر روی پاهایش از بین رفت و بر روی زمین سقوط کرد انگار که دیگر هیچ پایی نداشت پاهایش اورا یاری نمیکردند . با لبخندی بیگانه که بدون اینکه خودش خبر داشته باشد بر روی صورتش پدید آمده بود به سمت پادشاه برگشت و با دیدن نیشخندش و آن چشمان مشتاقش لبخندش عمیقتر شد و اینبار با اعتماد به نفسی کاذب تنها قدم های باقی مانده به سمت پادشاه را طی کرد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

 با لبخندی بیگانه که بدون اینکه خودش خبر داشته باشد بر روی صورتش پدید آمده بود به سمت پادشاه برگشت و با دیدن نیشخندش و آن چشمان مشتاقش لبخندش عمیقتر شد و اینبار با اعتماد به نفسی کاذب تنها قدم های باقی مانده به سمت پادشاه را طی کرد☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.

پارت بعد در کانال تلگراممون آپ شده برای خوندن سریعترش لطفا عضو کانالمون بشید :))
https://t.me/world_of_your_stories

bull sheet destinyOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz