#37

2.3K 329 128
                                    

نفس‌ همه‌ی بادیگارد‌ها‌ی رِددات کلاب، توی سینه‌‌شون حبس بود و با استرس خیره‌ی صحنه‌ی مقابلشون بودن. جونگ‌کوک به یه جواب کوتاه و قطعی از سمت وینسنت نیاز داشت تا بتونه تکلیف خودش رو مشخص کنه و بفهمه کجای زندگی اون مرد جا داره؟
وینسنت بدون برداشتن نگاه عصبی و سردش از لب‌های گیلاسی‌ای که حالا طعمش رو افراد بیشتری چشیده بودن، ضامن کُلتش رو غیرفعال کرد تا اسلحه‌ آماده‌ی شلیک بشه. جونگ‌کوک خنده‌اش گرفت. خنده‌های سراسیمه و عصبی. طوری که بخاطر لرزش‌های بدنش از خنده، دیگه نتونست اسلحه‌اش رو روی سینه‌‌ی مرد نگه داره.
+ باورم نمیشه، تهیونگ.
بین خنده‌هاش گفت و همونطور که دستش رو روی سینه‌ی چپش می‌ذاشت، ادامه داد:
+ با اینکه می‌خوای مغزم رو بترکونی اما چرا حس می‌کنم بازم به اینجام شلیک شده؟
اشکِ گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. نمی‌دونست این قطره‌ی آب بخاطر خنده‌ی زیاد، روی گونه‌هاش سر می‌خوره یا بخاطر دردی که توی قلبش حس می‌کنه.
فک وینسنت از عصبانیت می‌لرزید و با اخم و بدون هیچ حرفی خیره‌ی حرکات پسر بود.
چهره‌ی جونگ‌کوک که چیزی تا با گریه‌ کردن و به التماس افتادن فاصله نداشت، در هم رفت و با گرفتن یقه‌ی مرد، توی یه سانتی‌متری صورتش قرار گرفت و از بین لب‌هاش نالید:
+ تو عاشقم نیستی.
دست وینسنت لرزید. دریای مردمکش مواج شد و قطره آبی رو راهیِ بیرون چشمش کرد. اسلحه‌ رو از روی سر جونگ‌کوک برداشت و بعد از آزاد کردن یقه‌اش از دست پسر، بدون اینکه به پشت‌سرش نگاه کنه با قدم‌های تند وارد آسانسور شد و جونگ‌کوک رو با اون طبقه تنها گذاشت.
جونگ‌کوک از عصبانیت عربده‌ای کشید و به میزی که وینسنت واسش آماده کرده بود لگد زد. شیشه‌های شکسته‌های شامپاین رو از نظر گذروند و به سمت قفسه‌ی نوشیدنی‌های پشت بار رفت. با هر فریادی که از ته دلش می‌کشید بطری‌های گرون‌قیمت مشروب رو به زمین می‌کوبید و طنین شکسته شدن قلبش رو با صدای شیشه‌هایی که خرد می‌شدن به گوش افراد حاضر در اونجا می‌رسوند. وینسنت حق نداشت بدون هیچ حرفی ولش کنه و بازم بدون جواب بزارتش! خسته بود از امید واهی به مردی که با رفتارهای غیرمنطقیش تمام آرزوهاش رو آتیش می‌زد و به خاکستر تبدیل می‌کرد. تا کی باید خودش رو گول می‌زد و بخاطر خرد نشدن قلبش، برای تک‌تک رفتارهای وینسنت یه دلیل مسخره پیدا می‌کرد؟ تا زمانی که جاستینوس زنده بود به خاطر متاهل بودن اون مرد بهش حق می‌داد اما الان... باز چه توجیهی می‌خواست پیدا کنه، واسه‌ی پوشوندن نفرت وینسنت نسبت به خودش؟
+ اون دوسم نداره...
روی میز بار رفت و مشروب‌های طبقه‌های بالاتر رو هم به زمین انداخت و همراه با شکستنشون عربده کشید.
+ از اولش هم دوستمممم نداشتت!
همونجا روی زانوهاش افتاد و با پایین انداختن سرش، اشک‌هاش رو از دید لنز دوربین‌ها و افراد حاضر در اونجا پنهون کرد. با مشت به قلب کبود و سوخته‌اش ضربه می‌زد و زیرلب خطاب به خودش می‌گفت:
+ هیچوقت دوستت نداشت جونگ‌کوک احمق!

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now