چهل و یک...
چهل و دو....
چهل و سه.....
تهیونگ با نفسی حبس شده میشمرد.زانوهایش را میان بازوهایش قفل کرده و با افکاری بیکران، جسمش را در وسط حوض پر آب حمام رها کرده بود...
سنگینی افکارش زمانی که جسمش آنقدر سبک در آب گرم غوطه ور بود، سبک تر بنظر میرسیدند. آنقدر سبک که میتوانست لحظه ای گمان کند از تمام اتفاقات دور شده و کلاف گره شدهی منطق و احساسش کمی در جنگ پرتلاطم افکارش آرام گرفته اند.
فشار گرمی آب بر عضلاتش، به گرمی عصب های حسی اش را لمس میکرد و روح خسته اش را طراوت میبخشید. طراوتی که همیشه به او حد صبر و تحمل بیشتری میداد... ولی برای الان.... مطمئن نبود آنقدر ها هم جوابگو باشد..
پس از اتمام نهایت نفس حبش شده اش سرش را از زیر آب بیرون آورد و با فشار هوای گرم و بخار زدهی حمام را به ریه های سوزناکش کشید.
دستانش را به سر و موهایش کشید و صورتش را از آب پاک کرد... با نفس نفس، نگاهی به فضای پر از بخار حمام انداخت و دمی بخارآلود کشید...
چه روزهای شاد و شیرینی که با گریه و اصرار، هیونگ خسته اش را به حمام میکشید و اورا مجبور میکرد در آب تنی همراهی اش کند...
آن زمان ... عادی نبود... مانند دیگران نبود... تهیونگ بود... عزیز و دردانهی معروف جونگکوک... جگر گوشهی ارباب کیم و بانو لانیا... محبوب ترین کودک مهرگان... نوه کیم جیونگمین بزرگ...
افتخاراتی که دیگر نمیتوانست چشم به بازگشت آنان داشته باشد...
حسی که در قلبش به جوش آمده بود جدید بود... حسی که اورا نسبت به خودش به شک مینداخت...
نگاهی به تصویر افتادهی سینهاش بر انعکاس آب انداخت.
جای زخم آن خنجر آکیناگهی نفرین شده.... ذره به ذره با بزرگ تر شدن جسم تهیونگ ۵ ساله بزرگ شده و حالا... دقیقن به اندازه کف دستش در وسط سینهاش قرار گرفته بود.
با تردید انگشتان دستش را آرام روی جای آن زخم قدیمی کشید و نفس عمیقی از آن هوای مرطوب در سینه فرو داد.
_من مثل بقیه نیستم هیونگ... نمیتونم که باشم...
.
.
.
.
طبق گفتهی هیونگش سریع حمام گرمش را تمام کرده و هابوک مخصوصی که تحویل گرفته بود را به آراستگی بر تن کرد.با اینکه هنوزم آتش حرصش زبانه میکشید... اما میدانست که حرف جونگکوک هم خیلی اشتباه نبوده است....
او در حال حاضر کسی نبود جز وی... شاگرد عادی و حتا شاید کمتر از عادیِ عمارت...و همین حقیقت اورا خشمگین تر میکرد. حقیقتی که ثابت میکرد هنوز نمیتواند کسی که میخواهد باشد و نمیتواند با وجدانی آسوده از هیونگش خرده به دل بگیرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fiksi Penggemarداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...