pt 13

21 3 0
                                    


۲۰ سال قبل



در اتاقی پر از نور ملایم خورشید، دختر اشراف‌زاده با چمشهای درخشان و قلبی پر از امید نشسته بود. دیوارهای اتاق با پارچه‌های ابریشمی و تابلوهای نقاشی زیبا تزئین شده بودن و بوی عطر گل‌های وحشی فضای اتاق رو پر کرده بود. با دقت به آینه نگاهی انداخت و سعی کرد تا اطمینان رو توی چهرش پیدا کنه، اما هیجان و اضطراب همچنان توی وجودش پیچیده بود.

از زمانی که بچه بود، خواب می‌دید که روزی در کنار پادشاه قرار میگیره و تاج ملکه رو روی سرش میذاره. حالا، بعد از سال‌ها انتظار، این لحظه در آستانه وقوع بود. قلبش به تپش افتاده بود، هر لحظه ممکن بود پادشاه وارد بشه و اون باید قوی و شجاع می‌بود.

لباسی سفید با حاشیه‌های زرین پوشیده بود. دستاشو توی هم قفل کرده بود و با انتظار به در نگاه میکرد. توی دلش هزاران سؤال و آرزو می‌چرخید: آیا احساساتشو درک میکنه؟ آیا این ملاقات سرآغازی برای زندگی جدیدش خواهد بود؟
نمیتونست از افکارش فرار کنه. توی این لحظه، تمام عزمش رو جمع کرد. اون نه تنها باید خودشو به عنوان یک اشراف‌زاده معرفی کنه بلکه باید نشون میداد که شایسته تاج و تخته.

یهویی، صدای آرومی به گوشش رسید و دختر با هر ذره‌ی وجودش متوجه شد که زمان ملاقات نزدیکه...

در حالی که توی اتاق انتظار می‌کشید، در به آرومی باز شد و پادشاه با قدم‌هایی محکم و چهره‌ای جدی وارد شد. نور خورشید که از پنجره می‌تابید، موهای طلاییشو درخشان‌تر نشون میداد، اما توی چشماش سایه‌ای از سردی به چشم می‌خورد. دختر اشراف‌زاده با شگفتی بهش نگاه کرد و احساس کرد که قلبش به شدت تند میزنه، اما پادشاه بهش توجهی نکرد.

آروم سمت دختر اومد و در حالی که لبخندی مصنوعی روی لب داشت، گفت:

«سلام، بانوی جوان. می‌دونم که خیلی انتظار این ملاقات رو کشیدی، اما باید بگم که هدف ما از این دیدار، چیزی فراتر از آشناییه.»

یونجی با کنجکاوی و نگرانی نگاهش کرد. پادشاه سجونگ جوان به آرومی ادامه داد.

«من به قدرت تو نیاز دارم. من میدونم که تو توی جادوگری چقدر ماهری، و این جادو میتونه به من درمورد نابودی دشمنام کمک کنه.»

یونجی تعجب کرد.

«چطور میتونم به شما کمک کنم؟»

پادشاه با لحن جدی‌تری گفت:

«باید به سرزمین ماه بروی و رابطه بین شاه و ملکه‌اش رو به هم بزنی. از جادو ، طلسم یا هرچیزی که میتونی استفاده کن. اگه بتونی این کارو انجام بدی بهت پاداش بزرگی میدم‌.»

دل دختر به تپش افتاد. از علاقه ی دیرینه سجونگ به لیزان که حالا ملکه ی ماه بود خبر داشت. مگه میشد ندونه. با اینکه سن و سال کمی داشت اما خوب یادش بود همه راجع به زیبا ترین دختر سرزمین نور که عروس پادشاه ماه شده بود صحبت میکردن و ولیعهد سجونگی که توسط عشق بچگیش رد شده بود. شنیده بود لیزان علاقه ای به سجونگ نداره و عاشق ولیعهد سرزمین نوره. ولیعهد سرزمین نور، پسری که بین تمام دختران دو سرزمین محبوب بود. اونها طی سالهای اخیر صاحب یک پسر هم شده بودن.
یونجی هرگز نمی‌خواست که جادوهاش برای این منظور استفاده بشه. اما در عین حال، احساس قدرت و شجاعتشو به چالش می‌کشید. باید از این فرصت استفاده کنه و به پادشاه نزدیک‌تر بشه؟ یا باید در برابرش بایسته و بهش نشون بده که می‌تونه به عنوان یک ملکه واقعی نه به عنوان ابزاری برای نفوذ، عمل کنه؟

The Legend of the moonWhere stories live. Discover now