6 - نگاهی به گذشته

33 10 8
                                    

ووت و کامنت یادتون نره

صدای سرسام‌اور پلی‌استیشن روی مخ تهیونگ دراز نشست میرفت. جونگکوک با شوق مشغول ماشین‌بازی بود و حواسش به اطراف نبود.

تهیونگ سعی کرد اعصابشو آروم کنه ولی دست آخر تبلت رو به کناری انداخت و با حرص دکمه کنترل رو فشار داد و گفت: «صدای پلی استیشن از شماره ۵ بالاتر نمیره!!»

جونگکوک از ناراحتی صدایی سر داد. ناله کرد: «خب اخه اونجوری که کیف نمیده! من دلم میخواد صداشو کنم!»

تهیونگ همونطور که خم شده بود با اخمی گفت: «نه! همین که گفتم! این چندوقت با صداش سرسام گرفتم. اگه صداشو بلندتر کنی میرم میفروشمش»

جونگکوک با ترس چنگی به پلی استیشن‌اش زد و گفت: «نه..! نه قول میدم بچه خوبی بشم و صداشو بلند نکنم! فقط نفروشش»

تهیونگ ابرویی بالا انداخت: «جدا؟»

«اره! اره جدا!»

هوم ریزی به نشانه تایید از دهان تهیونگ خارج شد.
«ببینم چه میکنی»

جونگکوک با دلخوری گفت: «اصلا تو چرا انقد زود اخم میکنی؟ قبلنا رو یادت نمیاد؟ اونموقع ها همیشه بغلم میکردی و بانی کوچولوم از دهنت نمیوفتاد! حالا چی شده که انقد بداخلاق شدی؟ دیگه دوستم نداری آره؟ نکنه میخوای برام خواهر برادر بیاری که دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکنی؟ آره از اولشم میدونس‍-»

تهیونگ دستشو جلوی دهن جونگکوک گذاشت.

آهی کشید و گفت: «بسه دیگه کوکی. یه چیز بهت گفتم چرا انقد شلوغش میکنی؟ کی گفته دوست ندارم؟ اصن چطوری تونستی به این نتیجه برسی؟»

جونگکوک رو توی بغلت انداخت و پیشونیش رو بوسید. ادامه داد: «پسر کوچولوی من خودتی نه کس دیگه. پس انقد خیالبافی نکن باشه؟»

جونگکوک هومی کشید و سرش رو روی سینه پدرخوانده‌اش گذاشت. احتمالا رابطه‌اش با پدرخوانده‌اش براش جزء قشنگترین رابطه‌ها بود.

تهیونگ بیشتر از پدر براش مثل یک دوست بود. میتونست باهاش همه چیو درمیون بذاره و هروقت احساس کمبود محبت میکرد پدرخوانده‌اش حسابی جبران میکرد. قبول میکرد کمی لوسه ولی اینطوری بار اومده بود. از وقتی که تهیونگ اون هایبرید رو تک و تنها توی یک جعبه کارتنی در انتظار والدین پیدا کرده بود، نذاشته حتی یکبار یاد خاطرات قدیمش بیوفته.

با یاد اوری خاطراتش دست پدرخوانده‌اش رو روی سرش گذاشت. هروقت تهیونگ نوازشش میکرد همه خاطرات بد رو فراموش میکرد.

تهیونگ با لبخند کوچیکی گوشه لبش، سر پسرش رو ناز کرد. چقد پسرش زود بزرگ شده بود. انگار نه انگار که همین چندوقت پیش توی همین هال ساعت ۵ صبحش شروع به بدو بدو کرده بود تا به دوستاش زنگ بزنه و خبر بده که کوکی کوچولوش دیگه کوچولو نیست.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

child of the cloud Where stories live. Discover now