"از رو پاهاش بلند میشی یا نه؟ لهش کردی بچه رو!"
مینگیو دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرده بود و به نظر نمیرسید حالا حالاها بخواد از بغل تهیونگ بیرون بیاد. با شنیدن صدای سرزنشآمیز جونگکوک لباشو آویزون کرد وابروهاشو تو هم کشید و در حالیکه نگاهشو به تهیونگ میداد پرسید "لهت کردم؟
تهیونگ باشدت سرشو تکون داد "نه!"
"بله کردی! بلند شو!" جونگکوک خشمگینانه تکرار کرد و مینگیو از تو بغل تهیونگ بیرون پرید.سربروس فرصت رو غنیمت شمرد، دویید رفت کنار مرد موقهوهای، سرشو تو دامنش گذاشت و پوزشو به دستاش کشید. سرخوش و خوشحال! تهیونگ هم به آرومی شروع به نوازش پشت گردنش کرد.
صدای عصبانی و شگفت زده جونگکوک به گوش رسید "معلوم هست چه خبره اینجا؟ یه تابلو بزنید کنارش، روش بنویسید پارکینگ عمومی! چطوره؟"مینگیو هیجان زده جواب داد "قربان اینکه چیزی نیست! هر موقع فرصت کردید شمام حتما بغلشو امتحان کنین! بغل کردنای تهیونگ حرف نداره!"
"و تو دقیقا از کجا اینو میدونی؟" حرص و آزردگی تو لحن جونگکوک مشهود بود.
"واضحه! میدونم چون تجربش کردم. ما همدیگه رو بغل کردیم دیگه!" مینگیو رو به تهیونگ با خوشحالی ادامه داد، بیخبر از چشم غرهای که جونگکوک به سمتش روانه کرده بود.تهیونگ با شگفتی نگاهشو جواب داد و به جلو خم شد تا دوباره بغلش کنه ولی همینکه به هم رسیدن مینگیو با فریاد دردناکی از روی کاناپه به روی زمین پرت شد.
در عرض چند ثانیه هوا یخ کرد. دمای اتاق پایین اومد و سرما تو بدن هر موجود زنده یا مردهای که تو اتاق بود دوید.همه نگاها به سمت جونگکوک رفت که شعلههای خشمگین آبی چشماش مینگیو رو به لرزه واداشته بود.
"بتمرگ سر جات و غذاتو کوفت کن استیون!" صدای تهیونگ بود که تو اون بهبوهه شنیده شد.
جونگکوک متحیر، با چشمای متعجب سرشو به طرف تهیونگ برگردوند "چی؟" چشماش به قهوهای تغییر رنگ دادند و دمای اتاق کمکم به حالت عادی برگشت."مینگیو رو نترسون! تهیونگ سرد شد!" تهیونگ با ناراحتی و لبای آویزون نالید.
جونگکوک گلوشو صاف کرد و نگاهشو از کساییکه روبهروش نشسته بودن گرفت. خودشو سرزنش کرد که اینقدر بیفکر و شتابزده رفتار کرده. نمیخواست به این فکر کنه که چرا دیدن مینگیو و تهیونگ تو بغل همدیگه اینقدر براش اذیت کننده بوده.تهیونگ با دست به جای خالی کنار خودش ضربه زد و گفت "مینگیو بیا!" ولی اینجور به نظر میرسید که مردِ مورد اشاره، همونجایی که نشسته خشک شده و تو شوک فرو رفته.
"من- من خوبم- همینجا جام خوبه! زمین اینجا خیلی نرمه! اینقدر که اگه میشد دلم میخواست بقیه روزای باقیمونده زندگیمو همینجا لم بدم!" مینگیو با عجله جواب داد و مظطربانه نگاهی به جونگکوک انداخت.جونگکوک روشو برگردونده بود و به اونا نگاه نمیکرد.
ابروهای تهیونگ تو هم رفتن ولی بعد سرشو به نشونه درک کردن تکون داد و با چشمایی ذوق زده به طرف جونگکوک برگشت. "تهیونگ به جونگکوک نشون بده چی خرید!"
"باور کن علاقه ای به دیدن خریدات ندارم." و هنوز جملش تموم نشده بود که یه عروسک مخملی پرت شد تو صورتش. همزمان صدای فریاد شادی تهیونگ اومد "این تاتا!"
YOU ARE READING
تو منو دیوونه میکنی!
Fanfictionخدای جهان زیرین یا دنیای مردگان، جئون جونگکوک که یه مدته ساکن جهان فانی انسانها شده، یه روز یه غریبه رو تو خونش پیدا میکنه که داره بستنی شکلاتی میخوره، اونم مستقیم از تو جعبش، عین انسانهای اولیه غارنشین! عجیبتر اینکه این غریبه حرف نمیتونه بزنه و...