#38

3.2K 348 173
                                    

بعد از یک دقیقه که به اندازه‌ی یکسال گذشت و وینسنت جواب پیامش رو نداد، با همون پیژامه‌ی خوابش از خونه خارج شد و با دمپایی‌های انگشتیش جلوی آسانسور طبقه‌اش وایستاد. چندین هزار مرتبه دکمه‌‌اش رو زد، اما فاک به اهالی بی‌فرهنگ این آپارتمان که در لعنتی آسانسور رو توی طبقه‌ی همکف باز نگه داشته بودن! سمت راه‌پله‌ها دویید و طولی نکشید که بالاخره از ساختمونش خارج شد. مثل فشنگ از کنار بادیگاردهای جلوی کلاب رد و وارد مکان وینسنت شد.
بادیگاردی که سمت چپ در وایستاده بود، موهاش رو که با باد ناشی از سرعت جونگ‌کوک بهم ریخته بود، مرتب کرد و رو به بادیگارد دیگه گفت:
× حس می‌کنم یکی همین الان رفت داخل!
بادیگارد دیگه در حالی که کراواتش رو صاف می‌کرد، گفت:
- من که کسی رو ندیدم، فکر کنم یه گردباد لحظه‌ای بود، توی اخبار آب و هوای امروز، نسیم‌های تند رو توی سئول پیش‌بینی کردن.

به محض رد شدن از راهروی آینه‌کاری شده، به طبقه‌ی وی‌آی‌پی نشین نگاهی انداخت. با دیدن کاناپه‌ی خالی وینسنت، خودش رو از بین شلوغی جمعیتی که می‌رقصیدن رد کرد و به آسانسور رسوند. دکمه‌اش رو فشار داد و تاریخ تولدش رو توی بخش رمز وارد کرد اما به محض اینکه دستگاه ازش اسکن قرنیه‌ی چشم خواست با عربده‌ی نسبتا بلندی که توی صدای موزیک گم شد، لگد محکمی به در فلزیش کوبوند. تقریبا ناامید شده بود و می‌خواست سرش رو بکوبه به دیوار که یهو آسانسور دینگ صدا داد و درهاش حرکت کردن.

با خوشحالی بخاطر این معجره‌ی رخ داده شده، منتظر باز شدن اون در لعنتی موند اما به محض اینکه کامل باز شد، مردمک‌های دلتنگش قفل چشم‌های آبی و خیره‌ی مردی شد که با وجود اینکه بارها زیر یه دنیا بی‌رحمی خفه‌ش کرده بود، هنوزم دلش می‌خواست با پرویی تموم توی عشقش شنا کنه و غرق بشه. زیر دلش پیچ خورد و با بریده شدن نفسش، قلب دلتنگش با شدت بیشتری به سینه‌اش کوبید. دیگه حتی صدای شلوغی کلاب و آهنگ توی سالن رو هم نمی‌شنید، چون گوش‌هاش، خودشون رو فقط و فقط به شنیدن صدای نفس‌های وینسنت اختصاص داده بودن.

وینسنت که داخل کابین آسانسور ایستاده بود، نگاه دریاییش رو ازش دزدید و می‌خواست بی‌توجه به جونگ‌کوک از کنارش رد بشه که پسر به داخل هلش داد و دکمه‌ی بسته شدن آسانسور رو فشرد.
- داری چه غلطی می‌کنی، جئون؟
با بسته شدن در، بازتاب نورهای نئونی کلاب و سر و صداهای مزاحم به داخل کابین سیاه رنگ قطع شد. جونگ‌کوک که شونه‌های مرد رو سفت گرفته بود تا اجازه‌ی فرار کردن رو ازش بگیره، خیره به دریای پهناورش، نفس عمیقی کشید و گفت:
+ فاک! آخرش از عشق تو دیوونه می‌شم، عوضی!

با برخورد قطره‌ی دلتنگ اشکش به کف آسانسور، دست‌هاش رو قاب صورت بی‌روح وینسنت کرد و بی‌توجه به مردمک‌های آبی و باز از تعجبش، لب‌هاش رو به لب‌های خشک مردش رسوند. دستش رو دور گردنش حلقه کرد و بدنش رو بیشتر به تهیونگ تماس داد. می‌تونست قسم بخوره که با هر بار چشیدن این اقیانوس شور، مسحورتر و تشنه‌تر از قبل می‌شه. عطشش برای لب‌های وینسنت هیچ‌وقت فروکش نمی‌کرد و انگاری هرگز نمی‌تونست ازشون سیراب بشه.
وینسنت، با چرخوندن سرش پسر رو پس زد و دستش رو روی دست‌های چفت شده‌‌ی پشت گردنش گذاشت تا از هم بازشون کنه، اما جونگ‌کوک با ترس بیشتری حلقه‌ی دستش رو تنگ‌تر کرد و عاجزانه زیر گوشش گفت:
+ منو از خودت جدا نکن، تهیونگ.

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now