1

103 9 3
                                    


Jungkook POV:
بذارید براتون بگم! داستان دقیقا از همین دفتر توی دستم شروع شد؛ دفتری به اسم قوانین کیم تهیونگ بودن.
یعنی دقیقا داستان از جایی شروع شد که من به ته‌ته نرسیدم.
البته اون موقع هنوز ته‌ته نبود، تهیونگ بود. تهیونگ هم نه؛ کیم تهیونگ!
میاید از همون روز شروع کنیم؟

28 جولای 2018؛ پنجشنبه
به کمرم تابی دادم. استاد لی طبق عادت، عینکش رو با انگشت سبابه‌ش که نوعی تمسخر و ریشخند برای دانشجوها بود، بالا داد و صاف کرد. اون کمربند همیشه یه مدل با رنگ‌های مختلفش_که این‌دفعه قهوه‌ای تیره بود_ رو با عقب دادن کتش نمایان کرد و بعد از حکِ برند  ورساچه توی چشم دانشجوها، پایان کلاس رو اعلام کرد.
استاد لی با قدم‌های پنگوئن مانندش از کلاس خارج شد و هر چهار نفری که توی کلاس نشسته بودن، تا کامل از دید خارج شدنش صبر کردن.
اولین کلاس که خوب پیش رفت؛ ولی استاد یکم زیادی درس نداد؟
آه.. نمی‌دونم!

یکی از سه فرد، همون‌طور که با گوشیش ور می‌رفت، بی‌توجه به ما اول از همه از کلاس خارج شد و مطمئنم حتی متوجه نشده کلاس تمام شده؛ چون خیلی سریع گفت:« استاد من باید برم » و از کلاس خارج شد.
یکی از دو نفر دیگه، همین حالا هم رفته بود و اون یکی هم وسایلش رو جمع می‌کرد. خیلی سریع همه چیز رو توی کیفش ریخت و رو بهم لبخند پرعجله‌ای زد.
- میشه شمارتو داشته باشم و بهت پیام بدم تا عکس جزوه‌ت رو برام بفرستی جونگ‌کوک شی؟ امروز یکم ذهنم مشغول بود و جزوه‌م ناقصه.

سری تکون دادم و شماره‌م رو گفتم که بعد از تعظیم کوتاه و دوستانه‌ای_که احتمالا بخاطر همکلاسی بودنمون بود_ سریع کیفش رو روی دوشش انداخت و به سمت خروجی دوید.
صدای تلپ افتادنی رو شنیدم و وقتی نگاهم رو پایین آوردم، دفتر قهوه‌ای رنگی رو دیدم که روی زمین افتاده بود.
دفتر رو برداشتم و اسمش رو نگاه کردم: قوانین کیم تهیونگ بودن
سریع وارد راهرو شدم تا دفتر رو بهش برگردونم؛ اما نه کیم تهیونگی اونجا بود، و نه فرد دیگه‌ای.

26 جولای 2018، شنبه
امروز پسر صاحب دفترچه بهم پیام داد؛ جزوه رو می‌خواست و من هم بدون حتی جواب دادن به یکی از احوال‌پرسی‌هاش، براش عکس جزوه رو فرستادم. خدایا، ممنونم که دستخط بدی ندارم!

جالب قضیه اینجا بود که وقتی اون پسر بهم پیام داد و خودش رو کیم تهیونگ معرفی کرد، من یادم اومد یه دفترچه‌ی خاک خورده توی زیپ چهارم و بلااستفاده‌ی کیف دانشگاهم دارم که اسم قوانین کیم تهیونگ بودن روش خودنمایی می‌کنه.
قرار بود امروز، مثل همیشه با مامان به کلیسا برم؛ اما مثل یه خوره‌ی کتاب لعنتی، به جون اون دفتر افتادم تا بتونم تمومش کنم.
آدم کنجکاوی نیستم، چون حرف‌ها کسل کننده‌ن؛ ولی اون پسر چیزهای عجیبی توی اون دفتر نوشته بود که اسم قوانین کیم تهیونگ بودن روش خودنمایی می‌کرد.
دفتر قوانین کیم تهیونگ بودن، صفحه‌ی4 ،اصل هشتم:
- چشم‌های کهکشانی داشته باشید! کیم تهیونگ بودن اینطوریه.

و دستخط دیگه‌ای با رنگ سبز، زیرش بهم چشمک می‌زد و منِ ترسو هم پلکم رو باهاش می‌پروندم:
- اوپای چشم کهکشانی خودمی!

صفحه‌ی4،اصل نهم:
- حرف‌های عجیب و پرمفهوم بزنید و اجازه بدید حرف‌هاتون اون‌قدر سنگین و گنگ باشه که وقتی اون زمان و اون حرف‌هاتون رو فراموش کردید، وقتی یه روزی حرف خودتون رو شنیدید، بادی به غب‌غب بندازید و بگید: اوف، من اینو گفتم؟ چقدر جالب و پرمفهومه!
کیم تهیونگ بودن اینطوریه.

گفتم به کلیسا نرفتم تا دفتر رو کامل بخونم؟ اما به اصل نهم که رسیدم، اون‌قدر ذهنم مشغول فکر کردن به اون کلمات پرمعنی شد که دیگه معنیشون رو برام از دست دادن.
نه درسی خوندم، نه کاری کردم. البته چرا؛ ناخداگاه یه دفترچه‌ی شماره تلفن که دست نخورده بود، برداشتم و صفحه‌ی اولش نوشتم:
- دلیل اینکه از درس خوشم میاد، اینه که حرف جدیدی برای گفتن داره؛ و دلیل اینکه از امتحان دادن بدم میاد، دو چیزه: حرف‌های تکراری، جواب پس دادن! جونگ‌کوک بودن اینطوریه؟

28 جولای، دوشنبه
قبل از شروع کلاس ازش پرسیدم:
- کیم تهیونگ، به نظرت چشم‌ها می‌تونن مثل کهکشان یا منظومه‌ی شمسی باشن؟

خندید و گفت:
- چشم‌های من عسلیه و انگار توش پودر طلایی براق ریختی. چشم‌هام موقع ابراز احساسات مختلف، متفاوته. الان برق می زنه نه؟ چون دارم با تو حرف می‌زنم. به این میگن Galaxy eyes.

صداش رو ضبط کردم. احمقانه به نظر می‌رسید؛ اما می‌ترسیدم اون‌قدر
مثل حرف‌هاش درگیر خودش بشم که از درس هیچی نفهمم؛ پس اصلا به حرف‌هاش گوش ندادم و اون صدا رو ضبط کردم که بعد بهش گوش بدم و بفهمم چی گفته. من حواسم رو پرت کرده بودم تا درگیرش نشم!
وقتی حرفش تمام شد، سوال بعدی رو پرسیدم:
- تا حالا کسی بهت گفته آسون تر توضیح بده، حرف‌هات رو نمی‌فهمم؟

تهیونگ با لبخند نفی کرد:
- همه همیشه با تعجب می‌خندن و بار دوم دیگه باهام حرف نمی‌زنن. متوجه منظورم میشی؟

نگاه و لبخندش غم نداشت؛ ولی حرف ناراحت کننده‌ای بود؛ حداقل من این‌طور فکر می‌کنم.

من جوابی ندادم و اون هم دیگه چیزی نگفت. شاید گمون می‌کرد من هم قرار نیست دیگه باهاش حرف بزنم؛ آخه چشم‌های براقش تیره شد و طلاییش، دیگه طلایی نبود، حالا فقط به عسلی ناراحت و پررنگ بود.
اون ازم پرسید آیا دفتری قهوه‌ای رنگ دیدم؟ و من نفی کردم. نمی‌دونم چرا، اما با اینکه نظر بقیه برام مهم نبود، باز هم می‌خواستم اون‌ها رو بخونم.
من از نظر بقیه حوصله‌سربر بودم و انگار اون هم از نظر بقیه این‌طور بود؛ شاید برای همین چیزهای مشترکه که می‌خوام اون دفتر رو بخونم؟
حرف‌های اون پسر، سرگرمی جدید من بود.

summery semester | KookV / Taekook - versМесто, где живут истории. Откройте их для себя