(۸)ظهور توانایی های جدید

34 4 16
                                    

سلام عزیزای دل
خوبین؟خوشین؟سلامتین؟دماغا چاقه؟کیفا کوکه؟
اومدم با پارت جدید 🖤🌹رز سیاه🌹🖤
منتظرش بودین یا نه؟
میدونم دیر شد ولی حسابی سرم گرمه با شیفتای درهم برهم بیمارستانم
این پارت رو هم به عشق شما بینابین شیفتام نوشتم
چفدر دوستون دارم اخه🥺😍
بریم پارت جدید و بخونیم
امیدوارم خوشتون بیاد

Start⭐

پوفی کردم و بدون جواب دادن بهش شیر آب و باز کردم تا خیالش راحت شه.

این پسر آخر منو دق میده.

نامه ییبو رو گذاشتم تو جیب شلوارم و سریع کارم و کردم.

کاش زودتر شب شه...

چنگ بلند گفت:

« بدو جان جان امروز یه مربی جدید داری ... نمیخوای معطلش کنی که »

مربی جدید ؟! بلند پرسیدم:

«کیه ؟»

«تا حالا شده من به سوالت جواب بدم ؟»

«نه»

در سرویس و باز کردم و رفتم بیرون

«پس چرا هنوز میپرسی؟»

«میخوام بهت فرصت بدم شاید متنبه بشی»

چنگ بلند خندید که در اتاقم و باز کردم و اشاره کردم

«حالام تشریف ببر بیرون میخوام لباس عوض کنم»

شونه بالا انداخت و لم داد به دیوار

«نمیخوام ... جای خوبش برم بیرون»

اخم کردم و گفتم:

«مگه نمیگی دیره ؟! این شوخی ها رو بذار برا بعد»

«شوخی ؟ من که جدی ام»

حسابی کفرم و در آورده بود . بازوش و گرفتم و کشیدمش سمت در.

خندید و همینجور که باهام میومد می گفت:

«آروم بابا ... دستم کنده شد... خرگوش کوچولو چه زوریم داره ... ای بابا... ول کن دستم و پسر» ...

بردمش بیرون و دستش و ول کردم.

«برو پایین من میام چنگ ... برو پایین»

انقدر با حرص گفتم که چنگ ساکت شد و متعجب نگام کرد.

برگشتم تو اتاق درو محکم کوبیدم

من چه گناهی کردم که با این بشر باید سر و کله بزنم.

کامل لباسام و عوض کردم

موهام و جمع کردم پشت سرم با یه کش پشت سرم بستم.

از در اتاق که رفتم بیرون دیدم چنگ هنوز ایستاده.

چیزی نگفتم و جلو تر ازش رفتم سمت پله ها که گفت:

«جان»...

«هوووم ؟»

🌹🖤°°رز سیاه°°🖤🌹Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ