سلام عزیزای دل
خوبین؟خوشین؟سلامتین؟دماغا چاقه؟کیفا کوکه؟
اومدم با پارت جدید 🖤🌹رز سیاه🌹🖤
منتظرش بودین یا نه؟
میدونم دیر شد ولی حسابی سرم گرمه با شیفتای درهم برهم بیمارستانم
این پارت رو هم به عشق شما بینابین شیفتام نوشتم
چفدر دوستون دارم اخه🥺😍
بریم پارت جدید و بخونیم
امیدوارم خوشتون بیادStart⭐
پوفی کردم و بدون جواب دادن بهش شیر آب و باز کردم تا خیالش راحت شه.
این پسر آخر منو دق میده.
نامه ییبو رو گذاشتم تو جیب شلوارم و سریع کارم و کردم.
کاش زودتر شب شه...
چنگ بلند گفت:
« بدو جان جان امروز یه مربی جدید داری ... نمیخوای معطلش کنی که »
مربی جدید ؟! بلند پرسیدم:
«کیه ؟»
«تا حالا شده من به سوالت جواب بدم ؟»
«نه»
در سرویس و باز کردم و رفتم بیرون
«پس چرا هنوز میپرسی؟»
«میخوام بهت فرصت بدم شاید متنبه بشی»
چنگ بلند خندید که در اتاقم و باز کردم و اشاره کردم
«حالام تشریف ببر بیرون میخوام لباس عوض کنم»
شونه بالا انداخت و لم داد به دیوار
«نمیخوام ... جای خوبش برم بیرون»
اخم کردم و گفتم:
«مگه نمیگی دیره ؟! این شوخی ها رو بذار برا بعد»
«شوخی ؟ من که جدی ام»
حسابی کفرم و در آورده بود . بازوش و گرفتم و کشیدمش سمت در.
خندید و همینجور که باهام میومد می گفت:
«آروم بابا ... دستم کنده شد... خرگوش کوچولو چه زوریم داره ... ای بابا... ول کن دستم و پسر» ...
بردمش بیرون و دستش و ول کردم.
«برو پایین من میام چنگ ... برو پایین»
انقدر با حرص گفتم که چنگ ساکت شد و متعجب نگام کرد.
برگشتم تو اتاق درو محکم کوبیدم
من چه گناهی کردم که با این بشر باید سر و کله بزنم.
کامل لباسام و عوض کردم
موهام و جمع کردم پشت سرم با یه کش پشت سرم بستم.
از در اتاق که رفتم بیرون دیدم چنگ هنوز ایستاده.
چیزی نگفتم و جلو تر ازش رفتم سمت پله ها که گفت:
«جان»...
«هوووم ؟»
BẠN ĐANG ĐỌC
🌹🖤°°رز سیاه°°🖤🌹
Fanfictionکاپل: #ییژان 💚❤️ ژانر: هیجانی،ماجراجویی،معمایی،فانتزی،تخیلی،اکشن،خوناشامی،عاشقانه،کمی تا حدودی امگاروس . . . {ییبو تاپ💚} خلاصه:شیائو جان یه انسان عادی با یه خانواده معمولیه ماجرا از اونجایی شروع میشه که جان با رفتن به مهمانی تولد متوجه اون تتو رزس...