🍂𝐏𝐚𝐫𝐭 19

89 23 234
                                    

ایده دیدار داخل رستوران شاید بهترین نبود، ولی گزینه بهتری هم به ذهن جونگده نمی‌رسید. دیدن نوتیفیکشن پیام جدید از مینسوک ذوی گوشیش اونقدر ناباورانه بود که نتونه پیشنهادی بجز مکان مد نظر پسر بزرگتر بده و در نهایت، اون اینجا بود.

خوشحال از اینکه فرصتی داره و مضطرب از اینکه چطور قراره همه چیز پیش بره، با لباسی رسمی داخل رستوران و روی صندلی مبله جلوی دنج ترین میز رزرو شده توسط مینسوک نشسته بود و انتظار حرکت عقربه کوچک رو برای رسیدن به زمان مقرر پسر بزرگتر و رسیدنش رو می‌کشید.

ظاهرش آروم و ساکت به نظر می‌رسید ولی پاهاش با پیدا کردن تاریکی‌ کور‌ کننده زیر میز به صورت نامنظم، ضربه های بی جون و بی صدایی روی زمین پارکت شده می‌کوبید. دستهاش روی روی پاهاش گذاشته بود و صورتش احساسی رو ساطع نمی‌کرد اما درد به لطف فشار مشتش در بند بند انگشت هاش احساس می‌شد.‌

ذهنش متمرکز روی اتفاقات احتمالی منفی، داخل دنیای دیگه‌ای فرو رفته بود و جونگده حتی متوجه تکنوازی زنده ویالون گوشه رستوران هم نبود. صداها براش به سکوت ترین حالت ممکن رسیده بودن و توجهش حالا به صورت مستقیم از روی ساعت هم برداشته شده بود، بهانه خوبی برای عدم درک حضور شخص دوم نزدیک میز می‌شد.

پر شدن صندلی مقابلش و بهم خوردن خیرگی خشک شده مردمک هاش باعث پاره شدن پرده تصوراتش شد، ولی تغییری داخل چهره‌ش ایجاد نکرد. حالت صورتش خوشحال یا غمگین به نظر نمی‌رسید و شاید از نظر معدود مشتری های داخل رستوران شبیه یه مسئول هماهنگی برای قرارِ کاری از پیش تعیین شده به نظر می‌رسید، اما مینسوک میتونست شدت احساس ناامنی رو از روی مردمک های جمع شده‌ش بفهمه.

کلمات به عنوان محرکی برای شروع انتخاب نشد و احساسات با استفاده از سکوت پخش شده در سراسر میز، فرصتی برای ابراز پیدا کردن. لب های جونگده برای موندن توی حالتی که داشتن بهم فشرده شد و مسیر نگاه پسر روی میز تغییر کرد. حرکت محو بازوهاش نشون می‌داد دست هاش منقبض شده و پره های بینیش برای تنفس حجم بیشتر هوا حالا بازتر میشدن؛ جونگده حالا حتی مضطرب‌تر هم بود و مینسوک نمیخواست پسر رو تا حد مرگ پیش ببره، ولی تا وقتی جونگده حرفی نمی‌زد بهش فرصتی برای بازسازی می‌داد.

+ ممنون.

فضای پر شده از سکوت رو شکست ولی مینسوک همچنان به سکوتش ادامه داد. با این حال فضای خفقان آور سر میز تا حد زیادی از بین رفته بود و حالا حرف زدن برای جونگده راحت تر به نظر می‌رسید.

+ که اومدی.

گوشه‌ی لب پسر بزرگتر، نه چندان واضح، بالاتر رفت و پلک هاش رو به نشانه تایید بست. نمی‌تونست از کلماتی مثل "قابلی نداشت" یا "خواهش میکنم" استفاده کنه، قبول به اومدن اینجا و حرف زدن، جواب دادن به تمام سوال های احتمالی جونگده و تغییر جو بینشون تصمیم راحتی نبود. مینسوک نمیتونست با اون کلمات فشردگی ذهنش برای تصمیم‌گیری رو انکار کنه و جلوی چشم های پسر طوری به نظر برسه انگار فقط "هیچی" رو پشت سر گذاشته.

OpiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora