می خواست کولهی جونگ کوک رو از توی کمد بیرون بیاورد تا دستش به چمدان خودش برسد؛ حواسش به اینکه زیپ کوله باز ست نبوده و تا بندش رو می کشد محتویا کوله پخش زمین می شود، صدای بلندی داخل اتاق می پیچد.
اول به بچه ها نگاه می کند و با دیدن اینکه صدا بیدارشان نکرد نفس اسودی می کشد، خم می شود تا اون دفتری که بیرون افتاده رو بردارد؛ عکس کوچکی از داخل دفتر بیرون می افتد و اون عکس خودش بوده، با کنجکاوی دفتر رو باز می کند.
دفتر پر از عکس های اون بوده که به کاغذ چسبید و پاییناش خاطراتی نوشته شد بود، یا جملاتی مثل«کاش میشد برای من باشی.. چشم هات برای یکبار هم که شده من رو ببینه» این دفتر خاطرات داشت خاطرهی رو به یادش می اورد.
خاطرهی اون روزی که عمهش برای اولین بار بدون پسرش به خانه انها امد، نبود بتا در کنار مادرش عجیب بوده؛ تا می پرسند که جونگ کوک کجاست زن اهی از ته دل می کشد.
: عاشق شده عاشق یه پسره پاپتی که در حد و اندازه ما نیست، بهش گفتم نه من نمیرم برات خواستگاری پسری گنده قهر کرد و از خانه رفته.
همین یکسال و خوردی سال پیش بوده که عمهش از ترس اینکه پسرش بره معشوقهش رو بگیرد، جشن تولد بزرگی براش گرفته و می خواست از فرصت استفاده کند و جونگ کوک رو در موقعیت پیش امده قرار بدهد؛ بگوید که پسرش دار با یکی از دختر های فامیل نامزد می کند.
ولی بتا سرعت عملش از مادرش بیشتر بوده و اون شب مقابل چشم همه الفا رو بوسید، به همهی فامیل نشان داده بود که عاشق الفاست؛ از جشن تولد و نامزدی زورکیش همراه با تهیونگ فرار کرد بوده.
تهیونگ ناباور صفحات دفتر رو ورق می زد، اولین و اخرین عشق بتا خودش بوده؛
: اون زنیکه داشت به من میگفت پسره پاپتی که در حد و اندازهی خانوادش نیست! من؟
خندهش گرفته بوده و لب هاش رو بهم می فشارد و خندش رو قورت می دهد، بی صدا وسایل های پخش و پلای روی زمین رو جمع می کند و داخل کیف بر می گرداند؛ با پیدا کردن چمدان بیرون می اوردش و باید وسایل های ضروری خودش و بچه هارو جمع می کرد، بتا اگر می دیده که تهیونگ تمام لوازم و لباس هاش رو بار زده قطعا شک می کرد.
با گذاشتن وسایل ضروری که بهشان نیاز پیدا می کرد داخل چمدان، چمدان رو جایی دور از چشم می گذارد؛ داشت به بهانهی تعطیلات به خانه بر می گشت ولی یک تعطیلات بی برگشت، تصمیم نداشت که بعد از تمام شدن تعطیلات بهاری با جونگ کوک برگردد.
تا به این روز و این ساعت هم که بتا رو تحمل کرد و گردنش رو نشکسته، جسدش رو گوشهی باغچه دفن نکرد بوده جونگ کوک باید خدارو شکر می کرد؛ اون جای چهارتا دانه دندان به اسم مارک هم نمی توانست مجبورش کند که جئون رو تا ابد تحمل کند.
YOU ARE READING
دوست داشتنت یک اجبار
Werewolfپیوند یک آلفا و بتا غیر ممکن ، حتی اگه بشه م بتا نمیتونه تاپ باشه . : این عجیبه اما انگار این یه بچه ست ، شما باردارید . : ولی من یه آلفام !!!!!! فصل اول: تمام شده. فصل دوم: درحال اپلود. کوکوی