"بَهرِ بیست و یِکُم"

54 16 79
                                    

در کمانه های انتهای روز...
در هیاهوی تلاطم های خاکستری های آسمان پاییزی و ابر گرفته‌ی مهرگان....
ارباب تاریکی عمارت، پوشیده در فیروزه‌ی ساتن ها، غرق در افکار به نتیجه نرسیده‌اش، به سمت مکان قرار قدم برمیداشت....

اواخر زمان تمرین بود که پسری ۱۲ ساله با نشان کهربا برایش از فرمانده‌ی عمارت پیغامی آورد.
پیغامی که میگفت کدام مسیر اورا به مکانی که جونگکوک آنجا به انتظارش ایستاده میرساند....

و حالا تهیونگ، در میان تمام حدس و گمان های نامعقولانه‌اش برای توجیه وجه‌ی جدیدی که از قدرتش دیده بود، نم نمک به مقصدش نزدیک تر میشد.

تشخیص قدرت و نیروی بی اندازه‌ی شکارچی برای تهیونگ نیازی به آزاد کردن حاله‌اش نداشت... با همین حالت ساده‌ هم به خوبی می‌شد گرمای قدرت هیونگش را از این فاصله‌ی کوتاه احساس کرد...

بی راه نبود که همه اورا عجوبه‌ای در جادوی نور می‌دانستند...
این مقدار از نیرو... برای یک جوان ۲۵ ساله چیز کمی نبود...

با یاد آوری داستان اتفاقی که باعث بیداری پیش از موعد نیروی نور جئون ۵ ساله شد، لبخندی بر لب هایش نشست‌.

فلش بک، ۱۵ سال پیش

سه ماهی از تولد تک مروارید دردانه سرزمین میگذشت‌.

آن کودک سه ماهه...
جوهره‌ی وجود لانیا بود... بانوی محبوب و معروف مهرگان...
و همچنین فرزندی از نواده های پسری خاندان کیم...
نوه کیم جیونگمین بزرگ و، پسر ارشدِ استاد کیم گیونگجو‌ی معروف به قدرت و جوانمردی...

به قدری برای همگان شیرین و دوست داشتی بود که فردی در مهرگان باقی نمانده بود که آوازه ای از زیبایی و شیرینی این کودک والا اقبال نشنیده باشد‌‌...

....حالا در این روز پاییزی و زیبا، لانیا با تمام مراقب های همسر و فرزند خوانده اش استراحت کرده و بلاخره تمام قوای خود را به دست آورده بود.

با وجود زایمان سخت و جسم ظریفی که داشت، پس از آن شب جانسوز و جانگیر... بلاخره به حدی سرپا شده بود که همسر محتاطش را برای گردشی کوتاه در جنگل پاییز گرفته‌ی پشت عمارت راضی کند.

ریه هایش التماس هوایی که به سردی زمستان نزدیک میشد را میکردند و بند دلش پر میزد برای دیدن زمین پوشیده از برگ های رنگین پاییزی.

لانیا بانوی شاد و سرخوشی بود که اصلن میل به خانه نشینی نداشت... و همین رفتار شیرین و پرانرژی و در عین حال متین و موقرش بود که هزاران بار دل از دل شیدای گیونگجو برده بود.

گیونگجو که هرگز توان مقابله با چهره‌ی به مظلومیت کشیده شده و چشم های ملتمس همسر زیبایش را نداشته بود، حالا با وجود اعتقادش بر استراحت بیشتر لانیا، ناچارا تسلیم شده و خانواده‌ی کوچکش را برای یک گردش کوتاه در جنگل پاییزی پشت عمارت همراهی میکرد.

𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖  ₖₒₒₖᵥWhere stories live. Discover now