ناقوص مرگ

1 0 0
                                    

تو عمارت هادی دامون بودیم حالم زیاد خوش نبود دلم آشوبه
شاممونو خورده بودیم نشسته بودیم جلوی تی‌وی که گوشیه دامون زنگ خورد
دامون:الو
سلامو مرگ حرومزاده‌های بیشرف
میکشمت سجاد
به ارواح خاک مادر و آقاجونم تو اون زن بیشرفتو میکشم
....خواهر من خواهر ندارم
مردید همتون برام
یمتیم گیر آوردید
فکردی میزارم ارثی که مال اون بچسو بالا بکشی
مریضه....شما مریضش کردین شما انداختینش آسایشگاه انگ هرزه بودن تو پیشونیش چسبوندید
پدرتو میارن جلوی چشمات بی‌غیرت

تا گوشیرو خاموش کرد شروع کرد به راه رفتم
هادی:عزیزمن آروم باش
دامون:اخه تو نمیدونی چه پدرسوختگی کردن ...بچه یتیم گیر‌آوردن از الان برای رفتن به ایران آماده باش
هادی:باشه ولی نمیخوای بکی چی شده
بلاخره نشستو رو مبل و شروع کرد به تکون دادن پاهاش
دامون:یه خواهر بزرگتر داشتم که ۱۵ سال ازم بزرگتر بود تو همون سن مادرم به یه مرد ۲۳ ساله اونارو به عقد هم در‌آورد ۱۲سال بعد که خواهرم حامله میشه شوهرش توی یه تصادف میمره ...‌بچه خواهرم یه پسر بود یه پسر خوشگل و ناز میدیدیش دلت میخواست لپاشو گاز بگیری... ساشا که بدنیا اومد مادر شوهر خواهرم میخواست قاشق داغ بزاره رو گلو بچه که خواهرم نذاشت ...میگفتن بچه نحسه نیومد حالا که اومده باعث مرگ بچمه...
میبینی توروخدا
خواهرم از اونموقع تاوقتی زنده بود شد کلفت خونشون
...از شرایط ساشا خبری نداشتم
از همون بچگیم با عموم اومد اینجا تا درس بخونم و کسی بشم فکر کنم ساشا۵ سالش بود که خواهرم مرد و دوماه بعد مادرم
اونموفع ساشا همش تو بغل من بود
حالم زیاد خوب نبود امااون بچه
هادی اون بچه خواهر‌زادم نبود همه داروندارم بود
مبخواستم با خودم بیارمش اما اقاجونم اجازه نداد
شبا که میخوابید سرشو میزاشت رو سینم لباشو آویزون میکرد.....
هادی:خب میخوای بیاریش اینجا
یدفعه عین اتشفشان منفجر شد
دامون:اوردنش که میارم...میدونی بدبختی کجاست‌....آقاجونم زمیناشو و خوتشو ارث گذاشته برای بچم...بعد از فوت آقام نزاشتن ببینمش حالا ارثشو بالا کشیدن دارن ک فت میکنن بچمم انداختن گوشه بیمارستان
....میدونی هادی...اینجا درست تو مغزم داره یه صدایی میاد یه صدایی که برای خواهرمو شوهرش درست مثل ناقوس مرگه

mental asylum (آسایشگاه روانی)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz