پنجره ی باز آشپزخونه باعث میشد صدای باد و بارونه غروب زمستونی همهی خونه رو پر کنه.همیشه عادت داشت به محض تنها شدن رادیوشو روشن کنه و دنبال شبکه ای که آهنگ های قدیمی و کلاسیک رو پخش میکردن بگرده ولی اینبار حس می کرد از گوش دادن به موسیقی خسته شده و صدای بارون به اندازه ی کافی براش آرامش بخش هست.
سرشو بالا اوورد و به آسمون نگاه کرد. آسمونی که هر چند دقیقه یک بار شاهد رعد و برق درخشان و بعد صدای مهیبی بود که کل شهر رو پر می کرد.
سیگار جدیدی روشن کرد و پک عمیقی ازش گرفت.
حس می کرد کمی سردش شده.چون جز ربدوشامبر کوتاهی هیچی تنش نداشت. اونم ربدوشامبری که از جنس تور سفید رنگی بود و تمام بدنش رو در معرض دید قرار می داد و عملا هیچ پوششی رو اعمال نمی کرد.
لبه ی پنجره نشسته بود. پرده های سفیدش با باد می رقصیدن و اونو بین خودشون پنهون می کردن.
چشماشو بست و دود غلیظ سیگارشو از بین لباش بیرون داد. در نبود هروئین فقط سیگار بود که می تونست کمی مشغله ی ذهنیشو آروم کنه.
پنجره ی اشپزخونش به خیابون اصلی شهر باز میشد. با دیدن چانیول که از طرف دیگه ی خیابون به سرعت سمت خونه می دویید لبخند روی لباش اومد.
بارون شدید شده بود و می تونست از همین فاصله هم متوجه خیسی و آشفتگی چانیول بشه و همچنين خرید های سنگینی که تو دستش حمل می کرد و خیلی مراقب بود تا اسبیی نبینن و خیس نشن.
چند دقیقه بعد صدای کلید انداختن چانیول توی در به گوشش رسید. از لبهی پنجره بلند نشد و منتظر شد که چانیول به آشپزخونه بیاد.
+هوا واقعا عصبیه!
با شنیدن غرغرای چانیول لبخند زد." آقای سرو صدا و هیجان به خونه بازگشته بود."
خونش بدون چانیول مثل تابوت ساکت و تاریکی می موند که فقط برای یه آرامش ابدی توی خاک ساخته شده.
+بکهیونم!
"میم"مالکیت
چیزی که بکهیون رو مجنون و مست می کرد. چانیول از کجا یاد گرفته بود که اینطوری دیوونش کنه؟
+کجایی؟
چانیول توی چهارچوب آشپزخونه وایساد. با دیدن سایه ی بکهیون پشت پرده های بلند و سفید سکوت کرد. نمی تونست تصویر واضحشو ببینه ولی مشخص بود که سیگار دستش گرفته و نگاهش به آسمونه.
رقص پرده ها لحظه ای بهش اجازه داد که بکهیون رو کامل ببینه. یکی از پاهاش روی زمین بود و پای دیگشو تو بغلش گرفته بود.
اون لباس لعنتی که میدونست کار دستای زیبای خودشه و سیگاری که بین انگشتای ظریفش در حال سوختن بود یا دودی که از دهنش خارج میشد و لبای شیرینشو تلخ می کرد.
CZYTASZ
OROBANCHE
Fanfiction[OROBANCHE] [اوروبانچ][درحال آپ] ۱۹۲۰،لندن انگلستان؛ هویت قاتل فاحشه تا ابد مثل یک راز توی تاریخ باقی میمونه. هیچکس متوجه نشد اون نوشته ها متعلق به کیه یا دلیل کشتن زن های فاحشه چی بود؟ کابوس مردم لندن پایانی داشت یا نه؟ 𖥔 ִ ་ ָ࣪ 𓂃 𓂃 ۪ بیون بک...