19.مهمونی مادربزرگ کلارا

121 28 8
                                    


پنجره ی باز آشپزخونه باعث میشد صدای باد و بارونه غروب زمستونی همه‌ی خونه رو پر کنه.

همیشه عادت داشت به محض تنها شدن رادیوشو روشن کنه و دنبال شبکه ای که آهنگ های قدیمی و کلاسیک رو پخش می‌کردن بگرده ولی اینبار حس می کرد از گوش دادن به موسیقی خسته شده و صدای بارون به اندازه ی کافی براش آرامش بخش هست.

سرشو بالا اوورد و به آسمون نگاه کرد. آسمونی که هر چند دقیقه یک بار شاهد رعد و برق درخشان و بعد صدای مهیبی بود که کل شهر رو پر می کرد.

سیگار جدیدی روشن کرد و پک عمیقی ازش گرفت.

حس می کرد کمی سردش شده.چون جز ربدوشامبر کوتاهی هیچی تنش نداشت. اونم ربدوشامبری که از جنس تور سفید رنگی بود و تمام بدنش رو در معرض دید قرار می داد و عملا هیچ پوششی رو اعمال نمی کرد.

لبه ی پنجره نشسته بود. پرده های سفیدش با باد می رقصیدن و اونو بین خودشون پنهون می کردن.

چشماشو بست و دود غلیظ سیگارشو از بین لباش بیرون داد. در نبود هروئین فقط سیگار بود که می تونست کمی مشغله ی ذهنیشو آروم کنه.

پنجره ی اشپزخونش به خیابون اصلی شهر باز می‌شد. با دیدن چانیول که از طرف دیگه ی خیابون به سرعت سمت خونه می دویید لبخند روی لباش اومد.

بارون شدید شده بود و می تونست از همین فاصله هم متوجه خیسی و آشفتگی چانیول بشه و همچنين خرید های سنگینی که تو دستش حمل می کرد و خیلی مراقب بود تا اسبیی نبینن و خیس نشن.

چند دقیقه بعد صدای کلید انداختن چانیول توی در به گوشش رسید. از لبه‌ی پنجره بلند نشد و منتظر شد که چانیول به آشپزخونه بیاد.

+هوا واقعا عصبیه!

با شنیدن غرغرای چانیول لبخند زد." آقای سرو صدا و هیجان به خونه بازگشته بود."

خونش بدون چانیول مثل تابوت ساکت و تاریکی می موند که فقط برای یه آرامش ابدی توی خاک ساخته شده.

+بکهیونم!

"میم"مالکیت

چیزی که بکهیون رو مجنون و مست می کرد. چانیول از کجا یاد گرفته بود که اینطوری دیوونش کنه؟

+کجایی؟

چانیول توی چهارچوب آشپزخونه وایساد. با دیدن سایه ی بکهیون پشت پرده های بلند و سفید سکوت کرد. نمی تونست تصویر واضحشو ببینه ولی مشخص بود که سیگار دستش گرفته و نگاهش به آسمونه.

رقص پرده ها لحظه ای بهش اجازه داد که بکهیون رو کامل ببینه. یکی از پاهاش روی زمین بود و پای دیگشو تو بغلش گرفته بود.

اون لباس لعنتی که می‌دونست کار دستای زیبای خودشه و سیگاری که بین انگشتای ظریفش در حال سوختن بود یا دودی که از دهنش خارج میشد و لبای شیرینشو تلخ می کرد.

OROBANCHEOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz