با حضور افتخاری
جیسو به عنوان پیشگو و اوراکل دلفی "پیتیا"با شنیدن صدای لرزه گوشیش آهی کشید و درحالیکه برای جواب دادن تماس بلند میشد نگاهشو به مینگیو داد و تهدید کرد "اینجا رو جمع و جور و تر و تمیز کنید، برگردم ببینم اوضاع هنوز همین آش و همین کاسه هست همشونو آتیش میزنم!"
و بعد گوشی رو جواب داد "چی شده میهی؟"
"من باید ازت بپرسم چی شده، همه اینجا هاج و واج موندن که رئیس یهو کجا غیبش زد."
"یه کار فوری برام پیش اومد، زود برمیگردم"
"چه کاری؟"
"فکر نمیکنی دیگه داری زیادی فضولی میکنی؟"
"خیلی خب باشه، اصن هرچی."
"خوبه، پس بعداً میبینمت."
"بعداً یعنی کی؟"
"یه چند دقیقه دیگه."
"جونگکوک، نکنه با اون آدمیزادی که به عنوان منشیت استخدامش کردی ریختی رو هم؟ دارید با هم سکس میکنین؟"
"الان اینو جدی گفتی؟"
"خودم دیدم چه جوری با چشماش تو رو برانداز میکرد، پریروزام که جنابعالی رفته بودی تو نخش""اولاً من نمیدونم تو چه تعریفی از تو نخ یکی رفتن داری ولی مسلماً با تعریفی که من دارم فرق میکنه و ثانیا این اراجیف چیه داری میگی پشت تلفن؟"
"وقتی پیشهم هستیم هم تو نمیذاری من حرف بزنم."خوب، اینجوری نبود که جونگکوک به میهی هیچ اهمیتی نده ولی کارا و حرفاش بعضی وقتا بدجوری میرفت رو اعصابش، مثل الان، پس تماس رو روش قطع کرد. رابطه اون و میهی یه رابطه عاشقانه نبود یا بهتره بگیم جونگکوک نسبت به میهی حس عاشقانهای نداشت ولی فکر میکرد به خاطر اینه که اون کلاً مفهومی مثل عشق رو نمیتونه درک کنه. عاشق که نه ولی اگه روزی روزگاری بالاخره تصمیم به تشکیل خونواده میگرفت میدونست این اتفاق با میهی خواهد افتاد.
تماس رو که قطع کرد برگشت تو حال و با دیدن صحنه روبروش با کلافگی چشماشو روی هم فشرد. ریسههای رنگارنگ چراغهای الایدی سرتاسر حال میدرخشیدند. دکور هنرمندانه، آرامشبخش و تکرنگ مشکیِ خونش، مغلوب چشمکزدن نورهای رنگ و وارنگ شده بود.
دستشو بالا آورد تا با یه حرکت همه اون چراغها و ریسهها رو از همینجا مستقیم به اعماق جهنم بفرسته که متاسفانه همون لحظه چشمش به تهیونگ افتاد.
مرد موقهوهای چنان با درخشش ریسهها هیجان زده شده بود که با شور و شوق، روی کاناپه بالا پایین میپرید.
با خوشحالی جونکوک رو صدا زد "جونکوک دوست؟!"
جونگکوک سر جاش ثابت ایساده بود، مبهوت اون خندههای مستطیلی و چشمایی که برق میزدند. درخشش نورهای رنگی تو چهره مرد جادویی بود. دستی که برای نابودی بالا اومده بود همونجا تو هوا متوقف شد."قشنگه!" قبل از اینکه بفهمه چی داره میگه بیاراده لباش به ستایش باز شده بودند. ولی همینکه صدای خودش رو شنید حواسش برگشت سر جاش.
این احساسات جدید و عجیب و غریب عصبیش میکردند. از وجودشون متنفر بود. جونکوکِ واقعی هیچ وقت اینجوری تحت تاثیر قرار نمیگرفت.
YOU ARE READING
تو منو دیوونه میکنی!
Fanfictionخدای جهان زیرین یا دنیای مردگان، جئون جونگکوک که یه مدته ساکن جهان فانی انسانها شده، یه روز یه غریبه رو تو خونش پیدا میکنه که داره بستنی شکلاتی میخوره، اونم مستقیم از تو جعبش، عین انسانهای اولیه غارنشین! عجیبتر اینکه این غریبه حرف نمیتونه بزنه و...