بالای سرش سرمقنی پير از حاشیه قبرستان با التماس میناليد: «تورو به خدا پايين نريد آقای مهندس، جون بچههاتون پايين نريد. بخدا اينجا زمين گيرتون میکنه»، با عصبانيت از نردبان طنابی پايين رفت. از اينکه کلی وقت صرف چانه زنی با مقنیهای خرافاتی کرده بود، عصبانی بود. دو ماه بود که کل پروژه ثبت جهانی قنات معطل اين مقنیهای خرافاتی مانده بود. دهاتیهای احمق نه خودشون حاضر شده بودند بروند توی چاه و نه میگذاشتند گروه نقشهبرداری برود توی چاه. بالاخره مجبور شد دوربين نقشهبرداری را خودش بيندازد روی دوشش و از نردبان طنابی بيايد پايين تا ثابت کند به خاطر يک مشت خرافات نمیشود کار را عقب انداخت اين سه چاه هم، مثل آن 2112تای ديگر بودند و بعد از نقشه برداری فقط تبديل میشدند به چاه شماره 1673، 1674 و 1675.
پايين رفتن از 60 متر ارتفاع عصبانيتش را بيشتر و بيشتر کرد. همينجور که پايين میرفت زير لب به آن احمقها فحش میداد. تازه مجبور بود هر چند دقيقه بايستد و نگاهی به اکسيژنسنجش بکند. احتمالاً مقنیهای قديمی هم بخاطر همان مشکل گازگرفتگی هميشگی چاهها بوده که ميمردند و کل داستان پناه بردن دخترک به قنات فقط برای ايجاد يک مانع بوده است تا کسی جانش را بيخودی از دست ندهد.
بالاخره چکمههای بلند ماهيگيريش به آب خورد. با احتياط اولين قدمش را روی کف قنات برداشت. نور خورشيد به سختی تا اين عمق نفوذ میکرد. در نورچراغ غارنورديش اطراف را نگاه کرد. اطراف چکمهاش آب گلآلودی در جريان بود، ديوارهها تنها يک سنگچين ابتدايي بود،بايد چند کيلومتر ديگر با آب پايين میرفتی تا در هنگام گذشتن از زير مسجد جامع يزد يکی از زيباترين معماریهای ترکيبی را میديدی. اما اينجا همه چيز الزامی بود نه تزئينی.
مشتی آب خنک قنات به صورتش زد و سرحال آمد. نگاهی به بالا انداخت، دايره کوچکی از آسمان پيدا بود. تا بحال توی قناتهای زيادی رفته بود، اما قنات زارچ هميشه برايش يک چيز ديگری بود. قناتی با بيش از سه هزار سال عمر. برای ثبت جهانی اين اثر لازم بود نقشهبرداريش تمام بشود و هيچ چيز نمیبايست جلويش را بگيرد، بخصوص يک مشت مقنی خرافاتی.
در دلش مقنیهای باستانی را تحسين میکرد. کنجکاو بود بفهمد که واقعاً با چه تجهيزات و دانشی اين قناتها را حفرکردهاند. در هر قدمش يک خطر وجود داشت، ريزش سقف، ريزش ديوارهها، گازگرفتگی و حتی خفه شدن در هجوم ناگهانی آب. آن مقنیها پول خونشان را میگرفتند که اين پايين بيايند، هر چند مقنیهای جديد حتی حاضر نبودن با گرفتن پول خونشان هم توی اين چاه بيايند.
ناگهان حس کرد که واقعاً اين چاه يک فرقی با بقيه چاهها دارد. اما فوری خودش را لعنت کرد که به حرفهای آن احمقها خرافاتی گوش کرده و داستان ترسناک اين قنات را شنيده است. اما برای هر چيزی يک جواب منطقی وجود دارد. برای لحظهای در سکوت فکر کرد تا بفهمد چرا به نظرش اين چاه با بقيه فرق دارد. آن وقت دليلش را تشخيص داد. دليلش سکوت بود. سکوت محض و وهم برانگيز. معمولاً توی قناتها هميشه صدای جريان آب و نسيم بود و صدای پرندههای که توی چاه لانه میگذاشتند. اما اينجا شيب آب خيلی کم بود و کف ماسهای هم باعث میشد هيچ صدائی از آب بلند نشود. از قرار معلوم هيچ پرندهای هم اينجا لانه نگذاشته بود. دوباره نگاهی به اطراف کرد. کمی بالاتر از جائی که ايستاده بود، يک لانه پرنده را تشخيص داد که هرچند خالی نبود اما در واقع پر از مرگ بود. اسکلت يک کبوتر مرده آنجا توی ديواره خاکی قنات گير کردهبود. همين احتمالاً دليل نيامدن بقيه پرندهها به اين چاه بود.
تصميم گرفت کارش را زودتر شروع کند، يک مشت مقنی خرافاتی و يک کبوتر مرده، نمیتوانستند جلوی ثبت يک اثر تاريخی را در فهرست جهانی بگيرند. با زحمت زياد کوله پشتی تجهيزات را توی آن فضا تنگ قنات از پشتش پايين آورد و سه پايه را وسط قنات نصب و سپس دوربين را روی آن سوار کرد. برای اولين بار نگاهی به عمق درون دالانها کرد. در دل خاک دو تا دالان روبروی هم در تايکی ادامه پيدا میکرد. طول دالانهای اين قنات نزديک 80 کيلومتر بود طولانیترين قنات دنيا.
بايد برخلاف جريان آب جلو میرفت و رفلکتور را در چاه 1674 میگذاشت و دوباره اين مسير چهلمتری را برمیگشت تا با دوربين آن را مشاهدهکند. احتمالاً مجبور بود چند بار برود و بيايد تا برداشت نهايي را ثبتکند. اگر کس ديگر هم حاضر شده بود که داخل قنات بيايد کار خيلی سريع تمام میشد. اما حالا مجبور بود همه کارها را خودش بکند.
داخل دالان ديواره و سقف خاکی بود. مجبور بود خميده جلو برود. هر چقدر بيشتر پيش میرفت سقف پايينتر میآمد. کمی جلوتر حتی مجبور شد زانوهايش را هم خم کند حالا دستش کناره جريان آب را لمس میکرد که خيس و نمناک بود. دولا راه رفتن توی آن هوای خفه خیلی خسته کننده بود. کمی مکث کرد و برای استراحت به ديوار قنات تکيه داد. آب خنک فوری شلوارش را خيس کرد، به جز پوزخند زدن کار ديگری نمیتوانست بکند. به آن مقنیهای احمق فکر کرد که احتمالاً آن بالا داشتند از ترس شلوارشان را خيس میکردند. روی حسابش هنوز بيستمتری به چاه بعدی مانده بود. برای تشخيص آن، چراغش را خاموش کرد. تاريکی بلافاصله همه جا را پر کرد. کمی صبر کرد تا چشمش به تاريکی عادت کند. در همان حال فکر کرد که چطور مقنیهای قديمی با نور کم اين دالان را کندهاند. احتمالاً توی يک چنين فضائی بوده که داستانهای در مورد قنات شکل میگرفته و برای جلب توجه بقيه، با فخرفروش آن را شبها کنار آتش تعريف میکردند تا مزدشان را بالا ببرند. آنجا با آن فضای تاريک وهمانگيز بود، واقعاً وهمانگيز. اما کسی که برای اولين بار داستان را ساخته چه تخیل غنی داشته، دخترکی که بر سر قبر والدينش آمده و گرفتار حرامیها میشود. به درون چاه پناه میبرد و از قنات میخواهد که هر کس که بدنبالش بيايد را زمينگير کند. بعد از آن تا بحال اين سه چاه طلسم شدهاند و هيچ آدمی از آن زنده بيرون نيامده است. به جز سيد شتری. معروف است که در زمان ناصرالدين شاه، جلال الدوله حاکم يزد، هفت مقنی را بالای چاه گردن زد، اما هيچکدام حاضر نشدند که انگشتری حاکم را بيرون بياوردند. بالاخره سيدی سوار بر شتر از راه میرسد و به درون چاه میرود و انگشتری را بالا آورد اما همين که حاکم دست دراز میکند که انگشتری را بگيرد، سيد و شترش ناپديد میشوند.
با يادآوری اين داستان دوباره پوزخندی زد. چشمش به تاريکی عادت کرده بود، اما نوری جلويش نمیديد، به عقب نگاه کرد اما آنجا هم تاريک بود. با دستپاچگی چراغ را روشن کرد. نزديک بود سکته کند. همانجا روبروی صورتش جائی که قبلاً فکر میکرد يک سنگ است، يک کله اسکلت بود که چشمهای خاليش به او خيره شده بود. با ترس خودش را جابجا کرد. مطمئن بود که چنين چيزی قبلاً آنجا نبود. بعد متوجه چيز عجيبی شد، اسکلتهای ديگری هم آنجا بودند. در واقع تمام ديوار و سقف آن دالان پر از استخوانهای انسان بود که لای خاک گير کرده بود.
قلبش تندتند میزد. سعی کرد خونسرد بماند. با خودش زمزمه کرد «آروم باش. هر چيزی يک جواب منطقی دارد.» چند تا نفس عميق کشيد و دوباره به خودش گفت «اسکلت که ترس نداره، محسن هم يک اسکلت توی اتاق داشت. تازه کلی هم مسخرهاش میکرديم» از يادآوری روزهای خوش خوابگاه دانشجويي کمی حالش جا آمد، در حالی که دوباره به اسکلتها نگاه میکرد، به خودش جرات داد تا دستش را پيش ببرد و يکی را لمس کند. با لمس آن ترسش ريخت. دوباره با خودش گفت: «همه چيز يک جواب منطقی داره. احتمالاً يک مقنی، اين جنازهها را آورده اينجا. بعد هم برای پوشاندن جناياتش شايعه طلسم چاه را علم کرده.» پوزخندی زد. حالا میتوانست بدون ترس به راهش ادامه بدهد.
برای لحظهای گيج شد که بايد کدام طرف برود. برای اينکه جهتش را پيدا کند به پايين نگاه کرد تا مسير آب را ببيند. اما از آب خبری نبود. آب در عرض همين چند ثانيه ته کشيده بود. با عجله به اطراف نگاه کرد تا حداقل راه را پيدا کند، اما دور تا دورش ديواری اسکلتی بود, هيچ راهی وجود نداشت. قلبش داشت از سينهاش خارج میشد.
حرکتی ديد, با چشمان وحشتزدهاش به دهان باز يکی از اسکلتها خيره شد گِل يواش يواش از دهانش بيرون میآمد و بعد از چشمهايش هم گل بيرون زد و ناگهان همه اسکلتها شروع کردند به قی کردن گل. نااميدانه با فرياد کمک میخواست. با شدت روی اسکلتها کوبيد و آنها را به اطراف پرت کرد اما تاثيری نداشت. آن فضای محدود کمکم از گل نرم پر میشد. خيلی زود گل از رانهايش بالاتر آمد. کمی بعد از سينهاش هم گذشت و او فقط فرياد میزد و صدايش توی آن فضايي بسته میپيچيد و پژواک میکرد.
دو ساعت بعد، سرمقنی پير در حالی که توی سرش میزد به مامور آتش نشانی که میخواست پايين برود میگفت: «تورو به خدا پايين نريد آقای مهندس، جون بچههاتون پايين نريد. بخدا اينجا زمين گيرتون میکنه»