لطفا با ووت ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید :))
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
با گرفته شدن دستان ظریف و بلندش میان دستان بزرگ و زبر پادشاه تمامی افراد درون سالن باری دیگر برای پادشاه و ملکه اشان سر تعظیم فرود آوردند و با صدایی بلند و هماهنگ جمله ( زنده باد ملکه و پادشاه ) را وارد گوش های تهیونگ کردند با احترامی که از آن اشرافی که معلوم بود از زمان کودکی تا به حال جز پادشاه جلوی کسی سر خم نکرده بودند غرور یکباره ای تمامی تنش رو در بر گرفت و انگار که دیگر خیالش راحت شده باشد سلطه رویش از بین رفت و تازه آن لحظه بود که تهیونگ کاملا دریافت که چه کار انجام داده و از فرط تعجب کم مانده بود چشمانش از حدقه در بیایند ، جونکوک که لحظه به لحظه این لحظات را تماشا میکرد با دیدن صورت ملکه اش تکخنده ای کرد و درحالی که نامحسوس خود را به تهیونگ نزدیکتر میکرد دم گوشش زمزمه کرد
جونکوک : ( صورتتو کنترل کن تو که نمیخوای همه بفهمن خودت نبودی که با اون دختر اونجوری رفتار کردی ؟ )
با حرف های جونکوک انگار که سطلی پر از آب یخ بر رویش خالی کرده باشند به سمت پادشاهی که انگار نیشخندش به عضوی جدا نشدنی از صورتش تبدیل شده بود خیره شد اون دیگه از کجا میدونست که تهیونگ روی خودش مسلط نبود ؟ از همه بدتر یعنی چی که اون خودش نبود ؟ تهیونگ تقریبا مطمعن بود که خودش اون بلا رو سر دخترک آورده ولی در عین حال انگار که کسی کنترل بدنش رو به دست گرفته و به اون انجام حرکت هاش رو دستور میداده ... این دیگه چه فاجعه ای بود ؟ چه بلایی داشت سرش میومد ؟ یعنی یکی دیگه داره بدنش رو به دست میگیره ؟ اصلا چطوری همچین چیز محالی امکان داره اتفاق بیوفته ؟؟؟؟
جونکوک که با نگاه به تهیونگ فهمید که با حرف هایش نه تنها به ملکه کمکی نکرده بلکه اون رو بیش از هر زمانی در عالم بی خبری غرق کرده . با نزدیک تر شدن اولین و قدرتمندترین خاندان یعنی خاندان کیم برای ادای احترام به پادشاه و اعلام خوش آمد گویی به ملکه که مطمعنا برای خاندان کیم از همه کس باارزش تر بود ، دیگر بیش از اون نتوانست به تهیونگ کمک کند و تنها با فشار دست او تلاش کرد اورا از عالم افکارش بیرون بکشد
با تعظیم همزمان دو مرد ترجیح داد که فکر کردن را به زمان بهتری موکول کند و الان تنها بر روی این جشن که از همین ابتدا تبدیل به جهنمی سوزان برایش شده بود تمرکز کند
نامجون و جین : ( درود بر پادشاه و ملکه ، ملکه خوش برگشتید به مناسبت برگشتتون تخم حیوانی که در کودکی قرار بود به شما تعلق بگیره رو به خدمتتون آوردیم )
جونکوک : ( خیلی از هدیه ی زیباتون سپاسگزاریم مطمعنا بهترین هدیه ای بود که میتونستید برای ملکه تدارک ببینید میتونید بلند شید )
با بالا آوردن سرشان با نگاهی ناخوانا به تهیونگ خیره شدند و سپس با لبخند هایی عمیق ولی از جنس درد در تیله های سیاه رنگ ملکه غرق شدند تا اینکه بالاخره یکی از آنها با چشمانی که معلوم نبود از چه مدت از اشک پر شده ولی به خود اجازه ی ریزش هیچکدام از آنها را نمیداد به حرف آمد
جین : ( چه قدر بزرگ شدی ... )
و این جمله تنها جمله ای بود که زندگی ای که تهیونگ تا امروز آن را میشناخت را به یکباره به خاک و خون کشید طوری که بعد ها از زندگیش تنها توده ای خاکستری رنگ فراموش شده در ذهنش باقی مانده بود
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆پارت بعد در کانال تلگراممون آپ شده برای خوندن سریعترش لطفا عضو کانالمون بشید :))
https://t.me/world_of_your_stories
KAMU SEDANG MEMBACA
bull sheet destiny
Manusia Serigala*bull sheet destiny * قسمتی از داستان : با دم عمیقی که از بوی گردن تهیونگ گرفته با صدایی دو رگه دم گوش تهیونگ شروع به صحبت کرد ناشناس : ( خیلی دیر کردی ملکه ... ) تهیونگ که گیج شده بود خواست سرش را بالا بیاورد ولی سیاهی تنها چیزی بود که نصیبش شد و ب...