چپتر 35 : دوستت دارم . . .ولی ازت متنفرم

8 4 4
                                    


همه در جوش وخروش بودند . فراز و نشیب جنگ زیاد و جسم ها و ذهن ها همه خسته بودند . نه تنها هی ان بلکه دشمن هم از این قاعده مستثنا نبود . حتی سپاه شیلا هم که اولین قدم را در این جنگ برداشته بودند همه خسته و ترسیده بودند.همه ای سربازان تنها با اعتماد به فرمانروایشان به این جنگ امده بودند.

هائو هنوز در چادرش بود . هسته اش هنوز کاملا درمان نشده بود. نمیتوانست مثل قبل نیرویش را به رخ بکشد ولی باید تا اخرین لحظه تلاشش را میکرد. از روی تختش بلند شد و روبه روی اویزی که زره اش روی ان اویزان بود ایستاد. دستش را بلند کرد و زره را دست کشید.

"پدر . . . این زره رو وقتی 10 سالم بود باهم نزدیک عمارت ژانگ زیر زمین دفن کردیم . تو گفتی روزی میرسه که من میتونم به همه بگم یه پسر هستم و با غرور و افتخار این رو بپوشم . . . پدر من رو میبینی؟ امروز من میخوام زره ام رو بپوشم . . . ولی برای جنگیدن با کسی که عاشقشم دارم میپوشمش . . . پدر . . . اگه موفق نشم منو نمیبخشی مگه نه؟ نگران نباش . . . من بهترینم رو میذارم وسط"

زره را پوشید . از چادر بیرون زد و به محل استقرار سربازان رفت. بالای سکو ایستاده بود و همه سربازان پایین سکو به صف ایستاده بودند.

"سربازن من! ما امروز اینجاییم تا یه صفحه جدید در تاریخ بنویسیم. قراره از وطنمون دفاع کنیم و امنیتش رو برقرار کنیم . ما میخوام کل این مردم رنجیده از جنگ رو متحد کنیم تا برای همیشه در ارامش زندگی کنیم و قراره در این صفحه از تاریخ . . . ما پیروز میدان باشیم!"

"هییییی ههههیییییییی!"

سربازان با اشتیاق فریاد میکشیدند. هائو دیگر ار بالای سکو پایین امده بود و برخی دستوراتی که میداد را بلند برای سربازان اعلام میکرد

دل ها گرم تر شده بودند و اشتیاق زندگی یافته بودند . هائو با چهره ای خنثی ولی قلبی بی قرار روی دیوارهای شهر ایستاده بود و دوردست را تماشا میکرد . او میتوانست فرسنگ ها دورتر جایی که سربازان شیلا از انجا میامدند را به وضوح ببیند . ولی فشار روی هسته اش انقدر زیاد بود که به سختی جلوی رویش را میدید. تقریبا حس میکرد دارد بینایی اش را از دست میدهد . نزدیک غروب شده بود و هنوز انفاقی نیافتاده بود . هائو به همه اماده باش داده بود و اخطار داده بود که دشمن قطعا کمین خواهد کرد . طی این هشدار هی ان توانست شبیه خون شبانه شیلا را خنثی کند.

صبح روز بعد سربازان شیلا رو به روی دروازه های شهر هجوم اورده بودند . هانبین جلو صف ایستاده بود و فریاد کشید

"ژانگ هائو! بیا قبل شروع این نبرد . . . یک جنگ تن به تن داشته باشیم"

"امپراطور سونگ حتما شوخی میکنن ، میخواین حکم مرگ خودتون رو امضا کنین؟"

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin