26_A part of me

3.8K 698 605
                                    


سلام خوبید؟ 🥺امیدوارم حالتون عالی باشه بچه‌ها.
نمیدونم چند نفرتون عضو چنلید چون اونجا خبرا رو میذارم و خیلی از ریدرای عزیز گنگستر اونجا هم هستن.

شرطای پارت قبل نرسید. من حس میکنم خیلی از کسانی که گنگستر رو میخونن به دلایلی عمدا ووت نمیدن که شرطا نرسه و مثلا تلاش کنن من یا بقیه اذیت بشیم.

به همین خاطر تصمیم گرفتم بدون در نظر گرفتن اینکه شرطا رسیده یا نه، هفته‌ای یکبار آپ کنم. چون به‌هرحال اینجوری تر و خشک نمیسوزه و خیلی از ریدرا هستن که با جون و دل حمایت میکنن و همین برای من مهمه. حمایت محبت‌آمیز شما خیلی ارزشمنده و من احتمالا شرط ووت رو دیگه نمیذارم ولی شرط کامنت پابرجا می‌مونه. ممنون ازتون💖

400+کامنت
***

جونگکوک چشم به راه بود. لحظه‌ها رو میشمارد و دقیقه‌ها اندازه‌ی ساعت‌ها طول می‌کشید. کارهای زیادی برای پرت کردن حواسش انجام داد و حتی تلاش کرد با پرستار گرم گفتگو بشه. اما این هم کافی نبود و حتی وسط حرف زدن چهره‌ی تهیونگ در ذهنش نقش می‌بست. در حقیقت فاصله‌ای با دیوانه شدن نداشت و برای آروم شدن میخواست توی اتاق راه بره. اما ممکن نبود و فقط یک روز از بستری شدنش می‌گذشت. یکی از چشم‌هاش به سختی باز میشد و کبودی‌های زیادی روی بدنش می‌دید که همشون بسیار دردناک بودن و باید زمان بیشتری رو اونجا می‌گذروند.

هیجان و انتظار اجازه‌ی غذا خوردن هم بهش نداد و موفق نشد شام بخوره. پرستار تلاش زیادی برای متقاعد کردنش کرد ولی تنها چیزی که براش مشتاق بود دیدن تهیونگ بود. دیدنش، در آغوش گرفتش، استشمام بوی تنش و شنیدن صدای عمیقش. با همون کلماتی که از روی محبت مورد خطاب قرارش میداد. کم مونده بود از روی انتظار و دلتنگی مثل پسربچه‌های نق نقو اشک‌هاش سرازیر بشن و نمیدونست باید به اومدنش دل می‌بست یا نه؟ در صورتیکه به دیدنش نمی‌اومد امکان نداشت تا صبح به خواب بره. در خودش جمع میشد و تا طلوع خورشید گریه میکرد.

اما درست لحظاتی که ترس از تنهایی با هجمه‌ی زیادی درحال بزرگ شدن در وجودش بود، صدای قدم‌هایی رو داخل راهرو شنید. قلبش به تپش افتاد و نگاهش سریعا به سمت در چرخید. ولی لحظه‌ای بعد هراسی عجیب سراغش اومد و در خودش جمع شد. اگر یکی از نگهبان‌ها می‌بود چی؟ بدتر از همه اگر کسی برای صدمه زدن بهش وارد اتاق میشد چی؟ چنین وحشت و هراسی هرگز براش کمرنگ نمیشد و قفل در که باز شد نفس کشیدن رو فراموش کرد.

در روی لولا چرخید، قامت بلندِ تهیونگ به درون اتاق قدم گذاشت و منتظر موند.
نگهبان پشت سرش وارد شد، دستبندش رو باز کرد و چیزی رو زیرلب گفت که جونگکوک متوجهش نشد.
چون بی‌اندازه غرق در خوشحالی و هیجان بود.

تهیونگ به سمت جونگکوک چرخید و با دیدنش لبخند زد. نگاهش رو ازش برنداشت تا وقتی نگهبان دستبندش رو باز کرد و سپس بیرون رفت. حتی یک ثانیه رو هدر نداد، با قدم‌های بلندی به سمتش اومد و پسر کوچک‌تر دست‌هاش رو برای در آغوش گرفتش باز کرد.
تهیونگ وقتی به تخت رسید روی بدنش خم شد و اجازه داد جونگکوک دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کنه.

GANGSTER "VKOOK"ورژن اصلیWhere stories live. Discover now