🍂𝐏𝐚𝐫𝐭 25

71 25 140
                                    

ابرهای خاکستری تمام سقف شهر رو پوشونده و باد نه چندان ملایمی از زیر گلوی پسر غم‌زده رد می‌شد. تک رد های محو صورتی و نارنجی آسمون رو از آبی عصرگاهی خارج می‌کرد و جونگده کاری جز خیره شدن نداشت.

تلاش کرده بود تا فقط مثل همیشه زندگیش رو جلو ببره، به محل کارش بره و روزش رو بگذرونه و برگرده تا بعد درباره تغییرات مربوط به بعد از برگشتن از محل کارش فکر کنه، اما به همون آسونی که فکر می‌کرد انجام نمی‌شد.

عادت کردن به نداشتن هیچ پیامی از جیهون در طی روز و خالی بودن تماس هاش توی ساعات استراحت سخت بود و انتظار سخت تر. مغزش از فکر خالی شده بود و حتی نمی‌دونست برای یه احوال پرسی ساده میتونه با کی تماس بگیره. چطور باید اینقدر سریع کنار میومد؟

قرار گرفتن لیوان شیشه‌ای روی میز کنار صندلیش باعث پرت شدن حواسش شد. مینسوک روی صندلی کنارش نشست و بدون گفتن چیزی، درست مثل خودش به منظره نیمه سرد نگاه کرد. حرفی رد و بدل نمی‌شد اما جو کاملا تغییر کرده و جونگده نمی‌تونست به افکار چند لحظه قبلش پر‌ و بال بیشتری بده.

نگاهش از گوشه چشم خیره به نیمرخ بی نقص مینسوک موند و کلمات جدیدتری داخل سرش ترشح می‌شد؛ اتفاقی افتاده بود؟

- ترسیدی؟

مینسوک بدون تغییر دادن زاویه نگاهش گفت و مردمک های جونگده آشفته شده روی ابر های تیره‌تر شده برگشت: از چی؟

- آروم نیستی.

مینسوک صدای آرومی داشت و جونگده می‌دونست که پسر دنبال دردسر نمی‌گرده، همونطور که هیچ وقت نمی‌گشت: من خوبم.

- همین کافیه.

سکوت دوباره بین دو نفر شکل گرفت و جونگده نمی‌تونست ذهن شکاکش رو به همین قانع کنه. شاید مینسوک فقط برای استراحت دادن به ذهنش و در کردن خستگی روزش جلوی بزرگترین پنجره خونه نشسته؛ درست عین کاری که جونگده می‌کرد، اما پسر کوچکتر مدتی می‌شد که درکش از آرامش رو از دست داده بود.

- الان که اینجایی حالت خوبه؟

جواب واضح فقط سردرگمی بود و بس، اما جونگده دوست نداشت با هر کلمه پسر کنارش رو هم مثل خودش گیج کنه: هستم.

- مطمئنی؟
+ نه.

صادقانه، قرار نبود به هیچ دلیلی دروغی‌ بگه و بیشتر از این حتی حوصله پنهان کاری های طولانی رو هم نداشت.

نگاه مینسوک روی پسر صادق برگشت و به مکالمه عمق بیشتری بخشید: چرا؟

+ چون نمیدونم کاری که کردم درست بود یا نه، ولی حالا اینجام و همین برام مهمه.

- پشیمونی؟

+ مهم نیست.‌ تصمیمیه که گرفتم و اینبار.. پاش وایمیستم.

OpiaWhere stories live. Discover now