_ خانوم ساوانتور برای بیننده ها میتونید داستان زندگیتون رو تعریف کنید ؟
_ حتما
من یک دختر بچه بودم که پدرم رو در سن 6 سالگی از دست دادم و با مادرم زندگی میکنم البته مادری که در واقع مادر صلیم نیست ، هیچ خواهر و برادری هم ندارم
_میتونید بگید که مادر اصلیتون براش چه اتفاقی افتاده ؟
_فعلا نمی تونم بگم بهتره وارد داستان بشیم در داخل داستان در قسمتی از حرفام هست
_وارد داستان میشیم
من تقریبا 17 سالم بود که با مادر خوانده ام زندگی میکردم و درس میخوندم ما در شهر غریبی زندگی میکردیم ، اصلیت من سوئدی است و ما به صورت کاملا اتفاقی به شهر پاریس اومدیم من جز دوستم امیلی و دوست پسرم انسر رو کسی رو داخل پاریس نداشتم
من کاملا دختر افسرده ای بودم مرگ پدر مادرم واقعا روم تاثیر گذاشته بود و همینطور اومدن به کشور غریب امیلی همیشه سعی میکرد حال منو خوب کنه که فکر کنم واقعا میتونست تا من داخل دبیرستان عاشق انسر شدم ، رشته من و امیلی و انسر تجربی بود و سخت در حال تلاش بودیم که کنکور قبول بشیم و یک دانشگاه خیلی پرفکت در بیایم یک روز هممون با هم رفتیم یکی از بزرگترین کافی پاریس که فکر کنم خیلی نزدیک ایفل بود
_امیلی چرا درخواست دنیل رو قبول نمیکنی؟
_وای انسل باز گیر دادی من هزار بار میگم دلم نمیخواد دوست پسر داشته باشم چون اینطوری از همه آزادیام منع میشم ... بخصوص با دنیل
_امیلی وات د فاز ؟ ؟؟ خودت چند روز پیش گفتی عاشقشم
_اشتباه شنیدی
قیافه انسل : :|
_منو خر میکنی اسکل ؟
_هوی حرف دنت رو بفهم
من تو فکر مشکلاتم بودم امیلی و انسل هم شروع کردن به دعوا کردن و من اعصابم بهم ریخت و گفتم :
بس کنید ! بچه شدید ؟ هی انسل شاید امیلی دلش نمیخواد ! و تو امیلی چرا انقدر عصبانی میشی ؟ هنوز آدم نشدید شما دوتا (پوزخند ) نه ؟
_امیلی بریم دنبالش ؟
_بریم انسل
من دوییدم تا میلی و انسل اذیتم نکنن ، دو میزدیم و خسته نمیشدیم خیلی پر انرژی بودیم و من هم مشکلاتم از ذهنم بیرون رفت
امیلی با خنده :
وای صبر کنید من نمیتونم کفشام اذیتم میکنن
.
دیدیم که به قول خودمون (یهویی) امیلی کفش هاشو در اورد و گرفت دستش شروع کرد به دوییدن دوباره
من جلو تر همه بودم که رسیدم به پارک خیلی نزدیک ایفل بغضم نشستم روی صندلی که در پارک بود و بغض کردم
_عشقم ؟ نفسم ؟ چیزی شده ؟
_نه لاوم ، انسل میری بستنی بخری ؟ تو این هوای گرم بعدظهر هوس بستنی قیفی کردم
_چشم ؛ امیلی میل داری ؟
_ممنون میشم
انسل رفت که بستنی بخره امیلی زود اومد پیشم نشست
_مامانت ؟
_آره ، یادم میاد اومده بودیم روی همین صندلی و بستنی قیفی میخوردیم
_وقتی گفتی برو بستنی قیفی بخر فهمیدم
_من عاشقتم ، بهترین دوست دنیایی همیشه منو میفهمی
_من بیشتر عزیزم
دیدم که انسل داره با بستنی ها میاد و زود اشکامو پاک کردم
_وای امیلی یک ماه دیگه بیشتر به کنکور نمونده
امیلی یک جیغ بلند زد همه نگاه ها به ما اومد
امیلی خندید و به مردم گفت شرمنده اتفاق خاصی پیش نیومده
و من و انسل شروع کردیم به خندیدن
_چقدر امروز ترکوندیم دخترا ... نه ؟
_ دقیقا عشق همیشگی من
امیلی یکی از دوست های قدیمیش رو دید و اونا حرفاشون گرم شد و من و انسل دستای همو محکم گرفتیم قدم میزدیم
_تو یچیزی داری که دیوونشم کاری کردی که بیخیال همه شم
رفتم نزدیک صورت انسل و گفتم :
هی مگه قبل من چند تا چند تا بوده ؟
_صفر تا صفرتا
وقتی اینو گفت صورت من پوکر فیس شد اومد که منو ببوسه ولی من یجوری شدم
_هی تیلور ، ماریا بود دوست دورا ن دبستانم
صورتمو رو به طرف امیلی کردم
_وای ببخشید ، مزاحم شدم
_بدجوری هم :|
_انسل بس کن -_-
YOU ARE READING
My Worlds (Heylor)
Fanfictionخوب این داستان نوشته شده از خودم هست ... شخصیت ها : هری استوارت : هری استایلز تیلور ساوانتور : تیلور سویفت امیلی ماری : امیلی راتاجکوسکی انسل کاپرت : انسل الگورت ژانر : عاشقانه