VIP 19

1 0 0
                                    


(دامبی تمام مدت خودش را جای آران گذاشته بود و در چند روز اخیر در بیمارستان خود را به بیهوشی زده بود. قبل از اینکه افاسر او را پیدا کنند درحالی که قبلا به دست افراد فروشنده کتک خورده بود، لباس هایش را در آورده بود و دور انداخته بود.
همه چیز برایش خوب پیش می‌رفت تا اینکه دوباره پدر و مادر آران برای دیدن پسرشان به بیمارستان رفتند و مادر بار دیگر متوجه شد که این پسر، فرزند خودش نیست.
بیمارستان تست دی ان ای دیگری از پسر گرفت و دست او را به تخت دستبند زد تا از هرگونه فرار جلوگیری کنند)

***

(در چند روزی که گذشته بود،پسرک تمام تلاشش را انجام می‌داد تا مرد، او را پیش خود نگه دارد. با او رابطه های زیادی داشت که به خاطر بدن ضعیفش زود از حال می‌رفت.
مرد درحالی که روی تخت دراز کشیده بود سرش را روی آرنجش تکیه داده بود، گوشی اش را برداشت و بالاخره پول را برای حساب فروشنده واریز کرد.
به پسرکی که کنارش بیهوش شده بود و خیس عرق بود خیره شد و آه عمیقی کشید و سرش را بی حوصله تکان داد.)

_بد نبود

***

(با مشخص شدن تست دی ان ای و هویت واقعی دامبی، افاسر برای بازجویی او را به دادگستری بردند که پسر بالآخره به همه چیز اعتراف کرد.)

-بهتون گفته بودم اونا به خاطر پول آرانو دزدیدن.. حتما الان آرانو فروختن به همونی که قرار بود منو بهش بفروشن

-منظورت دای هیون چویه؟

-نمیدونم، فکر میکنم همون باشه

(صدای زنگ تلفن افسر را برای لحظه ای ساکت کرد که بعد به آن پاسخ داد.)

-چی شده؟

-یونگ پیون اعتراف کرد قربان، آرانو کتک خورده انداختن پیش آقای هیون

-باشه باشه

(افاسر به سرعت مبالغ واریزی در کارت های یونگ پیون را چک کردند و متوجه مبلغ زیادی شدند که به تازگی واریز شده بود.)

(افسر کیم به سرعت با دای هیون چوی تماس گرفت)

_بله؟...

-افسر کیم هستم

_افسر کیم؟ مشکلی پیش اومده؟

-آران الان پیشته؟

_آران؟... نه،اما اون هرزهه دامبی اینجاست

(افسر کیم آه عمیقی از کلافگی می‌کشد و چشم هایش را می‌مالد و کتش را از روی صندلی برمیدارد.)

-اون دامبی نیست آقای هیون،آرانه ، دامبی اینجاست... دارم میام اونجا صحبت کنیم

(پس از قطع شدن تلفن، مرد با چهره ای رنگ پریده و قلبی فشرده شده به فکر فرو می‌رود و چند بار پلک می‌زند. گوشی را در دستش آویزان نگه می‌دارد که شدیداً اخم می‌کند.
با قدم های محکم و بلندی سمت اتاق پسرک می‌رود و در را به شدت باز میکند.
او را درحالی که کمی زخم ها و کبودی هایش از قبل بهبود یافته بود می‌بیند که روی تخت دراز کشیده و خود را مانند توپ کوچکی جمع کرده است اما با صدای وارد شدن او از جایش پرید و ترسیده به مرد خیره شد. مرد لحظه‌ای همانجا ایستاد و به او خیره ماند درحالی که چین عمیقی روی پیشانی اش نقش بسته بود.
پسرک ترسیده بزاق دهانش را به سختی قورت می‌دهد و متوجه می‌شود که اشتباهی وجود دارد.)

گام های متزلزل Unsteady stepsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora