روز ها در راه میگذشت،طولانی بودن راه یک طرف عذاب نبودن هوسوک یه طرف.
ترس عجیبی تو دل یونگی بود اگه زنده نبود چی!؟اگه نمیتونست پیداش کنه چی؟هوا تقریبا تاریک شده بود یونگی به یه ده رسید از سربازان اونجا درباره هوسوک میپرسید و کسی از اون خبری نداشت.ناامید شده بود خیلی ناامید.وقتی به ماه و ستاره نگاه میکرد اشک میریخت و یه چیزی تو دلش بود(در اوج ناامیدی هم امیدی هست)
صبح با صدای یه مرد بیدار شد.مرد ریش بلندی داشت و تقریبا میانسال بود.
-جناب شما دنبال جانگ هوسوک میگردین؟
+بله،شما خبری از اون دارید؟؟
-اخرین بار در اقامتگاه ششم در منطقه جنوبی بودند،انجا بنظرم میتوانید او را پیدا کنید
+ممنونم این لطفتان فراموش نمیشودیونگی راه افتاد امیدش بیشتر شده بود حداقل یه مکان مشخصی داشت و میدونست کجا باید دنبال هوسوک بگرده.راه خیلی طولانی در پیش داشت تا جنوبی ترین قسمت کشور
روز ها گذشت و یونگی بلاخره به منطقه جنوبی رسیده بود به اطراف نگاهی انداخت همه جا داغون شده بود روی خاک قرمزی خون دیده میشد اون میدونست منطقه جنوبی قتلگاه خیلی از ادم هاست با پای خودش به سمت مرگش اومده بود.کمی جلو رف و به اقامتگاهی رسید و وقتی وارد شد با کسی که دید سرجاش میخکوب شد...
بعد از دوسال دوباره برگشتم🥲حمایتم میکنین یا نه؟
YOU ARE READING
A sense of revenge
Fanfictionحس یک انتقام . روز های اپ:نا مشخص ژانر:پادشاهی، اسمات، عاشقانه