وضعیت اسفناک و خندهداری بود. پسر بیست و پنج سالهای که یواشکی از پشت دیوار، مادرش رو نگاه و دلتنگیاش رو رفع میکرد، دستش روی دیوار آجری دکهی آقای یون، مشت شده بود.
مادرش با خانمهای همسایه، جلوی خونه تجمع کرده بودن و هرکدوم با تعریف کردن داستانی خیالی، بقیه رو به خنده یا اعتراض میانداختن.نگاه مینهو، تنها خیرهی زن بود. زنی که جای اینکه مثل همیشه قهقهه بزنه، با یک لبخند محو و چشمهای خمیده به گوشهای از آسفالت زل زده بود.
موهایی که مینهو همیشه از سیاهی و پرپشت بودنشون تعریف میکرد، حالا به کوهستانی برفی مبدل شده بودن.پوزخندی روی لبهای مینهو جا گرفت. جالب نیست که چطور، در حالی که حس میکنی رها شدی، اطرافت رو نگاه میکنی و میبینی که توی تار عنکبوت زندگی، بیشتر از قبل در حال دست و پا زدنی؟
پوزخند مینهو عمیقتر شد.
داشت فکر میکرد که این عنکبوت عزیز، بیشتر به چشیدن طعم کدوم حشرهاش مشتاقه؛ خودش یا لی فلیکس؟"راستی مامان مینهو، از مینهو چه خبر؟" یکی از خانمها، با کنجکاوی و چشمهای براق پرسید. معلوم بود که علت سوالش، موهای سفید شدهی زن طی این هفت ماه بوده.
مادر مینهو، نگاهش رو به سختی از آسفالت کند. لبخند لرزونش رو کنترل کرد و لب به دروغ گشود: "مینهو رفته خارج از کشور تا درس بخونه." پسر میدید که بیان این کلمهها برای مادرش، مثل جون کندن بود. چون تارهای صوتیاش رو ناراحتی قلبش فرا گرفته."خب کی قراره برگرده؟"
زن دیگهای پرسید: "یعنی توی این هفت-هشت ماه، یکبار هم بهتون سر نزده؟"
مادر، نفسش رو حبس کرد. واقعا داشتن مجبورش میکردن دربارهی مینهو حرف بزنه؟ جوابی مثل "رفته خارج" براشون کافی نبود؟ کلمههایی که استفاده میکردن، به قلب پاره پارهاش بیشتر از قبل آسیب میزد.و مینهو...اونها مینهو رو اینطوری میشناختن؟ پسر بیمعرفتی که خانوادهی یتیمش رو پشت سر رها کرده و رفته؟ آدمهای احمق. مینهو به خاطر خانوادهاش رفته!
اشک توی چشمهاش جوشید. اینطوری برای همه بهتر بود. میخواست اجازه بده که اینطوری دربارهی پسرش فکر کنن و هر بار که میبیننش، با جملههای حاکی از نمکنشناس بودن پسرش، غم سوزان درونش رو با خاک بپوشونن.پلک محکمی زد و گفت: "اون حالا یه زندگی جدید داره. فکر نکنم هرگز برگرده."
شکمش از این حرف در هم پیچید و دستش رو اطراف صندلیای که روش نشسته بود، محکم کرد.
مثل مینهویی که مشتش رو محکمتر میبست. پس مادرش ترجیح میداد پسر مردهاش رو اینطوری به یاد داشته باشه؟ بیمعرفتی که مینهو هرگز نبود؟
برای کسی که خانواده، همهچیزش به حساب میاومد و تمام تصمیماتش به جایی ختم میشد که کسی جز خودش آسیب نبینه، شنیدن این حرفها سنگین، اما قابل درک بود.
YOU ARE READING
𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇𝖫𝗂𝖿𝖾 • 𝖬𝗂𝗇𝗅𝗂𝗑, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇
Fanfiction𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇 𝖫𝗂𝖿𝖾𓃠 • Minlix, Hyunin • Angst, Romance, Psychological, Mystery, Smut • 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖡𝗒 MotherGeppetto. «کنترل کردن زندگیای که مال تو نیست چه حسی داره، لی مینهو؟!» • 𝖲𝗍𝖺𝗋𝗍𝖾𝖽: 10 July 2024 • 𝖮𝗇𝖦𝗈𝗂𝗇𝗀 • 𝖯𝖾𝗋 𝖬𝗂𝗇...