- ازم میترسیدی؟
صدای مینسوک آروم بود و ردی از ناراحتی، عصبانیت و حتی شکایت نداشت. انگار که خبری رو از روی صفحه اول روزنامه خونده باشه و حالا بخواد به اطلاع پسر کنارش هم برسونه.
° معلومه که نه! برای چی باید از تو بترس..
- چرا بهم زودتر نگفتی؟ میترسیدی مخالفت کنم یا تحت فشار بزارمت؟
صداش هنوز آروم بود و لحنش هنوز هم منظوری رو نمیرسوند، اما سهون نسبت به چینش اون کلمات احساس خوبی نداشت.
° فقط نمیخواستم درگیرت کنم. تو خیلی خوب به نظر نمیومدی.
- قبلا هم گفته بودم که کاری به اینکه من چطورم نداشته باش، فقط هیچوقت چیزی رو توی خودت نریز.
° من نمیخواستم درگیرترت کنم!
- منم همینطور.
سر سهون مردد به سمت پسر دراز کشیده کنارش برگشت و با ندیدن واکنشی از مینسوک، دوباره مثل خود پسر به سقف خیره شد. دراز کشیدن کف زمین و خیره شدن به سفیدی متناهی سقف خالی بهترین راه برای حرف زدن درباره چیزهایی بود که نمیشد راحت بیانشون کرد.
- متاسفم.
° چی؟
هضم چیزی که شنیده راحت نبود. مینسوک چرا باید بابت اینکه سهون حرف زدن دربارهی ارتباطش با کای رو به تعویق انداخته بود عذرخواهی کنه؟
- فکر میکردم تونستم اون آدمی باشم که کنارش احساس امنیت کنی، اما این مدت اینقدر درگیر اتفاقای مختلف بودم که تو هم کمتر از قبل بخوای باهام حرف بزنی.
° من فقط نمیخواستم یه دغدغه باشم روی بقیه چیزایی که نگرانشونی.
- این وظیفه تو نیست که به همچین چیزایی فکر کنی.
سهون این رو دوست نداشت. اینکه فکر کنه دوستی عمیقشون حالتی یکطرفه داره و همیشه مینسوک وظیفه کمک، مواظبت و حمایت از اون رو داره معذبش میکرد. دوست داشت بتونه با درک کردن مینسوک علاقهش رو برسونه و همچین درخواستی محدودش میکرد.
- بهت گفتم نزار چیزی روی دلت سنگینی کنی و فکرت رو به هم بریزه. وقتی کافهت رو زدی گفتم که حرف زدن با بقیه حتی بیشتر بهمت میریزه، هر وقت چیزی اذیتت کرد فقط بهم بگو و خالی شو، بدون فکر به اینکه من چطورم، چی کار میکنم یا چه فکرایی دارم. بهت گفتم اجباری در کار نیست و اگه احساس کردی برای بعضی موضوعات روش های بهتری توی ذهنت داری همون کار رو انجام بده، ولی اینکه احساس میکنم برای گفتن چیزی بهم دست دست میکردی یکم... آزاردهندهست.
سهون این رو هم دوست نداشت. اینکه چیزی به مینسوک نگفته بود نه به راحت نبودنش برمیگشت و نه میخواست نتیجهای مثل این رو به بار بیاره: من به همچین چیزایی فکر نکرده بودم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Opia
Fanfic"شدت مبهم نهفته در تماس چشمی" مسیر خوب زندگی جونگده درست بعد از مراسم نامزدیش تغییر جهت میده و اینبار همه چیز به دوست عزیزی که جونگده مدتهاست از دیدنش محروم شده برنمیگرده، بلکه موضوع حالا پارتنر جدید اون پسره؛ اوه سهون! 🍂Couples : Xiuchen. Kaihun...