فضا در سکوتی عجیب غرق شده بود، فقط صدای ریز برخورد قاشق با دیوارهی فنجون بینمون میپیچید. نگاهم روی خطوط کف دستم سر خورد، انگار اون خطهای پیچیده میخواستن چیزی رو بهم یادآوری کنن که فراموشش کرده بودم.
بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
• تو هیچوقت عوض نمیشی، نه؟ هنوزم داری دنبال چیزی میگردی که وجود نداره.سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم.
• شاید وجود داره، فقط جاش رو گم کردم.اون پوزخند لعنتی، همون که همیشه روی لباش بود، گوشهی دهنش نشست.
• یا شاید از اول وجود نداشت و فقط میخواستی باور کنی که هست.چیزی توی حرفش سنگین بود، مثل یه خاطرهی قدیمی که نمیخواست دست از سرم برداره. دوباره به قهوهام نگاه کردم. مایع تلخش مثل یه چاه عمیق به نظر میرسید.
• تو هم هنوز فکر میکنی همهچی سادهتر از این حرفاست، نه؟یه قدم به سمت کتابخونهی کنار پنجره برداشت و یکی از کتابها رو بیرون کشید. جلدش خاک گرفته بود. انگار مدتها بود که کسی سراغش نرفته.
• زندگی پیچیدهست، ولی جوابا سادهان. فقط تو نمیخوای ببینیشون.با کنجکاوی به کتاب توی دستش نگاه کردم. دستش روش کشید و گرد و خاکش رو کنار زد.
• این کتاب رو یادته؟نگاه دقیقتری کردم. اسمش آشنا بود، ولی نمیتونستم دقیقاً به خاطر بیارم کجا دیده بودمش. چیزی توی نگاهش تغییر کرد، چیزی شبیه به انتظار یا شاید تردید.
• این کتاب رو وقتی پیدا کردم که فکر میکردم هیچچیزی باقی نمونده. اون روز، زندگیم تغییر کرد.صدای زنگ ساعت دیواری بلند شد، ولی هیچکدوممون تکون نخوردیم. کتاب رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
• میخوای بدونی چی توش بود؟ یا ترجیح میدی تلخیتو با قهوهی سردت ادامه بدی؟برای لحظهای نمیدونستم چی جواب بدم. حس میکردم اون کتاب یه کلیده؛ شاید برای باز کردن قفلی که مدتهاست منتظرش بودم.
هوا سنگین بود، نه از گرما، بلکه از چیزی که بین ادریس و نورا در جریان بود. اتاق کوچک بود، با دیوارهای رنگپریده و پنجرهای که به سمت یک خیابان شلوغ باز میشد. صدای بوق ماشینها و زمزمهی مردم بیرون مثل یک پسزمینهی دائم به گوش میرسید، اما درون اتاق همهچیز متوقف بود.ادریس، با آن قد بلند و هیکل لاغر، انگار همیشه سایهای از خودش به جا میگذاشت. روی لبهی صندلی کنار میز نشسته بود، فنجان قهوهاش در دست، و چشمان بیروحش به نورا خیره شده بود. نگاهش چیزی داشت که نورا را عصبی میکرد؛ انگار هر بار که به او نگاه میکرد، درونش را میکاوید.
نورا، با آن پوست رنگپریده و موهای آشفته، روی تخت نشسته بود. پتوی نازکی را دور خودش پیچیده بود، انگار که میخواست از سرمایی که وجودش را میلرزاند، فرار کند. اما این سرما از بیرون نبود؛ از چیزی درون خودش نشأت میگرفت.
ادریس، با صدایی آرام و خسته، گفت:
• هنوز هم فکر میکنی این کار ارزششو داشت؟نورا نگاهش را از پنجره به او دوخت. برای لحظهای لبهایش تکان خوردند، انگار میخواست چیزی بگوید، اما حرفی نزد. فقط به فنجان قهوهی سرد شده روی میز نگاه کرد و بعد گفت:
• نمیدونم، ادریس. شاید از اول نباید قبولش میکردیم.ادریس پوزخندی زد، تلخ و کوتاه.
• قبولش کردیم، نورا. حالا هم اینجاییم، وسط هیچی. تو فکر کردی میتونیم از این قضیه راحت بیرون بیایم؟نورا شانه بالا انداخت. صدایش لرزان بود، ولی سعی میکرد محکم به نظر برسد.
• تو همیشه میخوای سختترین راه رو انتخاب کنی، ادریس. شاید اینبار نباید...ادریس میان حرفش پرید:
• سختترین راه؟ نورا، این انتخاب من نبود. تو میخواستی این کارو بکنی. گفتی که تنها راهه.چیزی در چشمان نورا جرقه زد، چیزی شبیه خشم یا شاید درد.
• و تو هم گفتی منو تنها نمیذاری.سکوت، دوباره اتاق را فرا گرفت. ادریس فنجان را روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد، اما انگار چیزی نمیدید.
• تو چیزی رو نمیفهمی، نورا. ما دیگه نمیتونیم برگردیم. کاری که کردیم... چیزی که پیدا کردیم...نورا حرفش را برید:
• اون لعنتی رو میگی؟ ادریس، ما اصلاً نمیدونیم باهاش چی کار کنیم. شاید بهتر بود از اول...ادریس برگشت، چشمانش حالا پر از چیزی شبیه خشم بود.
• شاید بهتر بود؟ شاید بهتر بود از اول دخالت نمیکردیم، نه؟ اما حالا که کردیم، نمیتونیم عقبنشینی کنیم.نورا نگاهش را دزدید. دستهایش را دور خودش حلقه کرد و آهسته گفت:
• فکر نمیکردم اینقدر خطرناک باشه...ادریس قدمی به جلو برداشت، حالا دقیقاً مقابلش ایستاده بود. صدایش آرامتر شد، اما همچنان سنگین:
• خطرناک بود. از همون اول بود، نورا. و حالا، یا ما این رو به پایان میرسونیم... یا این ما رو به پایان میرسونه.
YOU ARE READING
قهوه من باش!
Mystery / Thrillerاین رمان، داستانی دراماتیک و معمایی است که حول ادریس و نورا، دو شخصیت پیچیده و درگیر با گذشتهای تاریک و تصمیمات خطرناک، میچرخد. آنها در سفری کاری و ناخواسته، با چیزی روبهرو میشوند که نهتنها زندگیشان را زیر و رو میکند، بلکه آنها را به عمق نا...