ادریس به آرامی سیگاری از جیب کت کهنهاش بیرون کشید، فندک را روشن کرد و اولین پک را با همان خونسردی همیشگیاش زد. دود سیگار در اتاق کوچک پیچید و نورا نگاهی کوتاه به او انداخت، اما چیزی نگفت. دستش را به سمت کتاب روی میز دراز کرد و جلد کهنهاش را لمس کرد. انگار که نیرویی از درون او را به سمتش میکشید.
صفحات کتاب زیر انگشتانش خشخش کردند، و در همان لحظه که شروع به خواندن کرد، چهرهاش به طرز محسوسی تغییر کرد. چشمانش درشت شد و رنگ از صورتش پرید.
• این... این غیرممکنه!صدایش لرزان و پر از بهت بود. ادریس که به ظاهر بیتفاوت به دود سیگارش خیره شده بود، سرش را کمی چرخاند و به او نگاه کرد.
• چی خوندی؟ داری دیگه از چی شوکه میشی؟نورا کتاب را به سمت او گرفت. انگشتش روی خطی از متن قرار داشت که به وضوح میلرزید. ادریس لحظهای به او زل زد، سپس با یک حرکت آرام کتاب را از دستش گرفت. نورا عقب کشید، انگار که از آن کتاب یا شاید از چیزی که درونش بود، میترسید.
ادریس کتاب را باز کرد. دود سیگارش را بیرون داد و با همان خونسردی شروع به خواندن کرد. اما چیزی که دید، خونسردیاش را شکست. پیشانیاش عرق کرد و برای لحظهای کتاب را محکمتر از حد معمول در دست گرفت.
• لعنتی... این دیگه چیه؟نورا هنوز در گوشهی اتاق ایستاده بود، نفسهایش بریده بود.
• همینه، ادریس... همینه که دنبالش بودیم، نه؟ادریس کتاب را بست و به او نگاه کرد. چشمان بیروحش حالا چیزی شبیه ترس یا شاید حیرت را در خود داشتند.
• اگه این واقعی باشه... ما تا الان توی بازی یه نفر دیگه بودیم.
نورا قدمی به عقب برداشت و دستش را روی لبهایش گذاشت، انگار میترسید چیزی بگوید. ادریس کتاب را آرام روی میز گذاشت، اما دستش هنوز از آن جدا نشده بود. انگشتانش لرزش خفیفی داشتند، چیزی که نورا هرگز در او ندیده بود.
• بازی؟! یعنی چی؟! ادریس، این کتاب چی میگه؟ادریس نگاهش را به او دوخت. سکوتش ترسناکتر از هر جوابی بود. نورا احساس کرد چیزی سنگین در هوا معلق مانده است، چیزی که قرار بود هر لحظه رویشان فرو بریزد.
ادریس بالاخره با صدایی خفه گفت:
• این کتاب فقط یه راهنما نیست... این یه نقشهست، نورا. یه نقشه که نشون میده چطور به این نقطه رسیدیم.نورا با وحشت به سمت کتاب اشاره کرد.
• منظورت اینه که... اونها... از اول همهچی رو میدونستن؟ همهچیز برنامهریزی شده بود؟ادریس سرش را تکان داد. دود آخرین پک سیگارش را بیرون داد و سیگار را روی لبهی زیرسیگاری خاموش کرد.
• نه فقط میدونستن... اونها ما رو به اینجا کشوندن.نورا بیاراده روی لبهی تخت نشست. نگاهش به نقطهای نامعلوم خیره شد و زمزمه کرد:
• پس اون انتخابها... تصمیمهامون... همهاش...ادریس حرفش را قطع کرد:
• تقلبی بود. یه جور نمایش.چند لحظه سکوت بینشان حکمفرما شد. نورا بالاخره به سمت او نگاه کرد، صدایش لرزان و التماسآمیز:
• حالا چی؟ باید چی کار کنیم؟ادریس کتاب را برداشت و دوباره باز کرد، چشمانش به دنبال چیزی در صفحات میگشت.
• ما هنوز یه راه داریم، ولی...مکث کرد. نورا جلو آمد، نزدیکتر، و به او خیره شد.
• ولی چی؟!ادریس آهی کشید و نگاهش را از صفحه کند.
• ولی این راه، خطرناکتر از چیزیه که فکرش رو میکردیم.
ادریس با کتاب در دست، به آرامی از کنار میز دور شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. صدای ورق زدن صفحات، مثل ضربهای به اعصاب نورا بود. انگار هر کلمهای که قرار بود از دهان ادریس خارج شود، باری سنگینتر روی قلبش میگذاشت.ادریس سرانجام روی یکی از صفحات متوقف شد. عمیق نفس کشید، انگار که میخواست خودش را برای چیزی آماده کند، و شروع به خواندن کرد:
• «پول؟ ابزار؟ نه، چیزی فراتر از این. پول همان زنجیری است که انسانها با رضایت خود به دست و پایشان بستهاند. نه برای بقا، بلکه برای اسارت. تمام تاریخ بشر، نسلی به دنبال نسل دیگر، با این زنجیر ساخته شده است؛ برای کسانی که پشت پرده ایستادهاند، در سایهها، و تماشا میکنند. قدرت؟ این هم فقط یک توهم است. قدرت واقعی در کنترل است، در ساختن و نابود کردن، بدون آنکه کسی بفهمد چرا.»ادریس مکث کرد. نگاهی به نورا انداخت، اما او چیزی نگفت. فقط به او زل زده بود، مثل کسی که منتظر ضربهی بعدی است.
ادریس ادامه داد:
• «نسلکشی؟ همیشه به نام صلح بوده است. همیشه با وعدهی آیندهای بهتر. اما حقیقت؟ حقیقت این است که نابودی انسان برای ساختن جهانی است که تنها برای معدودی طراحی شده. جنگها، بیماریها، قحطیها... هیچکدام اتفاقی نیستند. همهچیز بخشی از طرحی بزرگتر است، طرحی که در سایهها نوشته شده و در خون اجرا شده است.»صدایش سنگینتر شد. کتاب را بست و به نورا نگاه کرد. پیشانیاش عرق کرده بود و دستهایش کمی میلرزیدند.
• این فقط یه متن نیست، نورا. این... این یه اعترافه.نورا سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد.
• نه، نمیتونه واقعی باشه. این فقط یه... یه داستانه. یه خیال.ادریس کتاب را روی میز پرت کرد، صدایش بلندتر از چیزی بود که باید میبود.
• خیال؟! اینو به کسی بگو که باور کرده زندگیش تحت کنترله. ما؟ ما فقط مهرهایم، نورا. مهرههایی که حتی نمیدونن توی چه صفحهای بازی میکنن.نورا نفس عمیقی کشید. دستش را به طرف کتاب دراز کرد، اما مکث کرد.
• اگه این حقیقت باشه... ما باید چی کار کنیم؟ادریس دوباره دستش را روی کتاب گذاشت و زمزمه کرد:
• هنوز نمیدونم. ولی یه چیزی واضحه... اگه اینجا متوقف بشیم، اونا بازنده نیستن. ما هستیم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
قهوه من باش!
Mistério / Suspenseاین رمان، داستانی دراماتیک و معمایی است که حول ادریس و نورا، دو شخصیت پیچیده و درگیر با گذشتهای تاریک و تصمیمات خطرناک، میچرخد. آنها در سفری کاری و ناخواسته، با چیزی روبهرو میشوند که نهتنها زندگیشان را زیر و رو میکند، بلکه آنها را به عمق نا...