نورا که قلبش تندتر از همیشه میزد، کتاب را روی میز پرت کرد و به سمت در دوید. نفسهایش بریدهبریده بود و چشمهایش از وحشت برق میزد.
• «نمیتونم! نمیتونم اینجا بشینم! ما باید یه کاری کنیم! باید به بقیه بگیم... این... این فاجعهست!»ادریس، با یک جهش سریع، راه را بر او بست و دستش را جلوی در گرفت. صدایش محکم و تحکمآمیز بود:
• «نورا، بس کن! احمقبازی درنیار!»نورا با عصبانیت و اشکآلود به او خیره شد:
• «تو میخوای بشینی و کاری نکنی؟ این چیزا رو دیدی و میخوای سکوت کنی؟ ما نمیتونیم فقط بشینیم و...»ادریس کلافه دستش را به موهایش کشید، انگار که میخواست خودش را آرام کند، اما نتوانست. صدایش بلند شد، مثل صدای کسی که میخواست حقیقت تلخی را تحمیل کند:
• «آره، دقیقاً همینو میخوام! ما دو نفر، دو آدم توی آستانهی دههی چهارم زندگیمون، قراره چه غلطی کنیم؟ تو فکر میکنی با بیرون دویدن، دنیا تغییر میکنه؟ دولتها، سیاستمدارا، اونایی که همهچیزو کنترل میکنن، این چیزا براشون حتی یه شوخی هم نیست!»نورا نفسنفسزنان، سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد:
• «ولی... ولی اگه همه بفهمن؟ اگه...»ادریس پوزخندی زد. نگاهش بیرحمانه بود، اما در آن عمقی از خستگی و پذیرش دیده میشد:
• «اگه چی؟ اگه همه بفهمن، چی عوض میشه؟ نورا، ما مهرهایم، فقط مهره. وظیفهی ما این نیست که دنیا رو نجات بدیم. وظیفهی ما اینه که کارمونو انجام بدیم و از اینجا سالم بیرون بریم. همین.»نورا نگاهش را پایین انداخت. دستهایش لرزان بود و بغضی کهنه در گلویش گیر کرده بود.
• «پس ما چی هستیم، ادریس؟ آدمهایی که فقط نگاه میکنن و هیچی نمیگن؟»ادریس آهی کشید، سنگینی کلماتش مثل ضربهای به فضا پیچید:
• «ما تماشاگریم، نورا. و تنها چیزی که از تماشاگر انتظار میره، اینه که صندلیشو ترک نکنه.»نورا آهسته به دیوار تکیه داد، چشمانش به زمین دوخته شد. اتاق دوباره در سکوت فرو رفت، اما این بار سکوتی سنگینتر از قبل.
ادریس بدون اینکه نگاهی به نورا بیندازد، کت کبریتیاش را از روی صندلی برداشت و به آرامی تن کرد. سیگار را با انگشتان باریکش گرفت، فندک را در جیبش انداخت و در سکوت به سمت در رفت. دستگیره را با خونسردی چرخاند و پیش از اینکه بیرون برود، برای لحظهای مکث کرد. شاید چیزی برای گفتن داشت، اما در نهایت حرفی نزد. صدای بسته شدن در، در فضای کوچک اتاق پیچید و بعد از آن، همهچیز در سکوت مطلق فرو رفت.نورا بیاختیار روی زمین نشست. زانوهایش را در آغوش گرفت و سرش را به آنها تکیه داد. انگار تمام وزن دنیا یکباره روی شانههایش افتاده بود. چشمانش پر از اشک شد، و قبل از اینکه بتواند جلوی خود را بگیرد، سیل گریهاش جاری شد.
او احساس میکرد که چیزی وحشتناک در راه است، چیزی که فراتر از درک و تحملش بود. اما آنچه بیش از همه او را میشکست، این بود که میدانست قرنهاست مردم زیر سلطهی همین سیستم له شدهاند، و او حالا تنها ذرهای از این واقعیت تلخ را لمس کرده بود.
نورا مثل دختر بچهای کوچک و گمشده، در برابر جهانی که برایش بیش از حد بزرگ و بیرحم بود، شکسته بود. هر نفس، هر لرزش شانهاش، باری از درد و درماندگی را بازگو میکرد.
او با خود زمزمه کرد:
• «ما فقط تماشا میکنیم... فقط نگاه میکنیم...»و این فکر، او را بیشتر از هر چیز دیگری نابود کرد.
نورا با دستهایی لرزان لپتاپش را باز کرد و انگشتانش به آرامی روی صفحهکلید حرکت کردند. سایت شرکت را باز کرد و به صفحهی اصلی خیره شد. لوگوی درخشانی که زمانی با افتخار نگاهش میکرد، حالا مثل نیشتری در قلبش فرو میرفت.صنعت مد و لباس.
کاری که با عشق به آن جان داده بود، حالا مثل آتشی در دلش شعلهور شده بود، اما نه از شور و اشتیاق، بلکه از عذاب و خشم.او صفحه را بالا و پایین کرد. چشمهایش به زرقوبرق لباسها، رنگهای چشمگیر و قیمتهای نجومی دوخته شد. لباسهایی که هر نخشان را با دقت انتخاب کرده بود، هر طراحی که شبها تا صبح برایش بیخوابی کشیده بود.
اما حالا؟ حالا اینها فقط سمبلی بودند از سیستمی که او هم بخشی از آن شده بود. هر لباس، هر کفش و هر کیف، نشانهای بود از استثمار، از ظلمی که او ندانسته برایش تلاش کرده بود.
چشمهایش روی یک لباس خاص متوقف شد. لباسی که زمانی برای طراحی آن هفتهها وقت صرف کرده بود. لباسی که به گفتهی مدیر شرکت، "روح برند" را نشان میداد. لباسی که حالا برای او، نماد روح فروختهشدهاش بود.
نورا نفس عمیقی کشید، اما گویی هوا هم برایش سنگین شده بود. دستانش بهسختی لپتاپ را بست. زیر لب زمزمه کرد:
• «من برای ظلم بیشتر کار کردم. من... برای این دنیا، زحمت کشیدم. برای فرو بردن بیشتر مردم توی همین باتلاق...»او نمیتوانست از خودش فرار کند. حقیقتی که حالا پیش چشمانش باز شده بود، سنگینتر از آن بود که بتواند نادیدهاش بگیرد.
YOU ARE READING
قهوه من باش!
Mystery / Thrillerاین رمان، داستانی دراماتیک و معمایی است که حول ادریس و نورا، دو شخصیت پیچیده و درگیر با گذشتهای تاریک و تصمیمات خطرناک، میچرخد. آنها در سفری کاری و ناخواسته، با چیزی روبهرو میشوند که نهتنها زندگیشان را زیر و رو میکند، بلکه آنها را به عمق نا...