هری رو دیدم که روی صندلی جلوی خونمون دراز کشیده و تو اون بارون راحت خوابیده . رفتم نزدیک تکونش دادمو گفتم - هرییی! هریییی! مگه اینجا جای خوابیدنه . بعد از کلی تلاش هری بالاخره یه تکون به خودش داد و با صدای خواب الود گفت - تو کی هستی ؟ تو اتاق من چی کار میکنی ؟ چرا من خیسم ؟ - هری حالت خوبه؟؟ منم فلورا . - اها شناختمت برو بزار بخوابم . - باشه من میرم تو .
داشتم میرفتم تو خونه که یه دفعه دیدم هری جلوتر از من رفت تو خونه گفتم - کجا میااااییییییی؟؟؟ - خونه دیگه . - خونه ؟ مگه من دعوتت کردم تو چه قد رو دارییییی !!! برو بیرروووووننننن . -باشه میرم موز دارین ؟ - تا 30 دقیقه دیگه باید بری. - باشه . مامان بابات نیستن؟ - تا 1 ساعت دیگه میان . - اها نگفتی موز کجاس . - تو جیب منه تو یخچال دیگه .
د.ا.د هری
رفتم تو اشپزخونه دیدم یه برگه رو یخچاله خوندم هههههههه مامان باباش 1 ساعت دیگه میان ؟؟
موز برداشتم و رفتم به فلورا گفتم - گفتی 1 ساعت دیگه میان اره؟؟؟ - بله شایدم زودتر ! - فلورا یه سوال فنی داشتم . - بگووووو. - احتمالا با جت شخصی از نیویرک میان ؟. - در هر صورت 15 دقیقه دیگه تو باید بری . - من تا مامان و بابات نیان نمیرم .
د.ا.د فلورا
نمیدونم چرا ولی عصبانی شدم و با داد گفتم - نخیرررر اصلا همین الان برووو بیروونننننن.
ولی هری اصلا به حرفم توجه نکرد و باکمال خونسردی نشست روی مبل و تلوزیون رو روشن کرد و شروع به خوردن موزش کرد .
از عصبانیت قرمز شده بودم سریع رفتم تلوزیونو خاموش کردم و گفتم - خجالت نمیکشی از این چیزا میبینی؟؟ (صحنه +18) - نه . میخوای امتحان کنیم ؟؟؟ - بییی شعععوووورررر برووو بیرروووننننننننن . - باشه بابا بی جنبه راستی دیگه با من بحث نکن من میمونم . - باشه پس من میرم شماام موزتو میل کننننن !! - باشه فقط مواظب باش دیر وقته . از عصبانیت با شتاب رفتم بالا تو اتاقم و درو کوبیدم . و نشستم رو تختم .
چند دقیقه بعد اروم شدو رفتم بیرون دیدم هری هر چی موز بود رو خورده و پوستاشو ریخته رو مبل داد زدم - هی اینجا طویله نیست !!! - میدونم!!! راستی من کجا میخوابم ؟؟؟ - رومبل ! - اییییی باباااا باشه. - اگه ناراحتی میتونی بری خونه خودت . - نه ناراحتی چیه خیلیم خوبه مبل به این نازی کجا میخوام پیدا کنم؟!؟!؟
"End of part "
VOCÊ ESTÁ LENDO
The First Look (Persian H.S)
Fanficفلورا دختري كه با خانوادش به دليل شغل پر دردسر پدر و مادرش از لندن به لس انجلس اومده. اون به يه دبيرستان جديد ميره اونجا دوستاي خوبي پيدا ميكنه ولي با كلي راز از زندگيشون كه حتي فلورا از وجودشون خبر نداره. اون و هري انگار خوششون مياد از هم ولي اصل...