خيلى خوشحال بوديم.بالاخره بعد از ٩ ماه درس و مشق،مدرسه قرار بود ما رو به اردو ببره.
من و لوهان،برادر كوچيكم از صبح زود اماده شديم.همه چيمون رو جمع و محيا كرده بوديم.قرار بود يه اردو ١٤ روزه داخل يك
جنگل دور از سئول باشه.خيلى خوشحال بوديم كه از خونه و خانواده دور ميشيم.دريغ از اتفاقاتي كه قرار بود به
سرمون بياد.
مامان:غزيزاى مامان مراقبه خودتون باشيد.دى او مراقب لوهان باش.لوهان تو هم مراقب دى او باش.زياد
بازيگوشى نكنيد.تو كار إينو اون سرك نكشيد.......
_باشه باشه مامان فهميديم فقط وسط اردو ميشينيم و درس ميخونيم
_نه عزيزم منظورم اين نبود،فقط خرابكارى نكنيد و مراقب همديگه باشيد چون جنگل جاى خطرناكيه.لوهان تو هم
داروهاتو به موقع بخور و موقع گردش از هم ديگه جدا ن......
بابا:باشه عزيزم فهميدن ديگه بزار برن براى هميشه كه نميرن كه فقط براى ١٤ روزه
_باشه
_خداحافظ مامان و بابا _خداحافظ
من و لوهان به سمت مدرسه به راه افتاديم.مدرسمون درست ٥ كوچه با خونمون فاصله داشت.بعد از نيم ساعت به
مدرسه رسيديم.نصف بچه ها مدرسه هم رسيده بودن.بكهيون ما رو ديد و بدو بدو اومد به طرفمون
_به به بالاخره تشريف اوردين.چه عجب
بكهيون يكى از صميمى ترين دوستاى ما بود
تو همه خرابكاريا پايه بود.بعد وايستاديم و با هم خوش و بش كرديم تا آقاى پارك بياد و همه رو چك كنه و بعدش
راه بيفتيم.اين اولين و اخرين بارى بود كه بدون والدين از خونه دور ميشديم
بالاخره همه جمع شدن و بعد از حضور و غياب اقاى پارك همه سوار اتوبوس شديم.ما سه نَفَر به سرعت رفتيم و رديف اخر
اتوبوس نشستيم.تو راه هر سه تامون هندسفريا مون رو تو گوشمون كرديم و به اهنگ exo,wolf گوش داديم.نزديكاى اردوگاه
بوديم.لوهان يه دفعه زد رو دستم و از خواب پريدم
_هى دى او اونجا رو ببين يه آدم با لباساى عجيب و غريب اونجا وايستاده
_سرمو به طرف جايى كه لوهان نشونم ميداد برگردوندم
_اونجا كه چيزى نيست لوهان
_بخدا يكى اونجا بود
_لوهان يكم بخواب خيالاته شدى داداشى
_خيالات چيه بابا دارم ميگم يكى اونجا با لباساى عجيب و غريب وايستاده بود
_خبله خوب اگه بازم ديديش زود بهم بگو
بكى:دارين درباره چى حرف ميزنين؟
_هيچى بابا لوهان يه چيزى ديده اونو بهم داشت نشون ميداد
_كوش؟كوش؟منم ميخوام ببينم!
_رد شديم بابا
_اييييييييش
_بعد نيم ساعت به اردوگاه رسيديم
در طول راه لوهان حتى يه كلمه هم حرف نزد.كامل از صورتش معلوم بود كه از چيزى كه ديده شكه شده
حرفشو باور نميكردم چون فك ميكردم بازم از اون شوخياى بى مزه لوهانه.از اتوبوس پياده شديم و راه افتاديم به سمت
اردوگاه.قرار بود به گروه هاى سه نَفَر تقسيم بشيم و بريم به اتاقامون.من و لوهان و بكى باهم،هم اتاقى شديم.وارد اتاق شديم
سه تخت كنار هم اونجا بود با چند تا ملافه بسته بندى شده.گشه اتاق يه يخچال كوچيك و تى وى بود و گوشه
ديگش حموم و دستشويى بود.ساكامون رو انداختيم روى زمين و خودمون رو پرت كرديم روى تخت.هممون شروع به
بازى و خنده كرديم غافل از اتفاقاتي كه قرار بود به سرمون بياد.لوهان هم همه چى رو فراموش كرده بود و با ما
ميخنديد.ساعت ٦ عصر بود.ناهار رو خورده بوديم.قرار بود ساعت ٦:٣٠ تو محوطه اردوگاه جمع شيم.
پا شدم و شلوار چرم مشكى چسبونمو با يه تيشرت قرمز كه روش به زيباترين شكل طراحى شده بود و يه كت چرم
سياه از روش پوشيدم و به موهام حالت دادم.لوهان هم يه شلوار جين سياه با يه تيشرت سفيد كه روش vampire
با رنگ سياه نوشته بود رو پوشيد با يه كت چرم سياه.خداييش خيلى جذاب شده بوديم.سه تاييمون امروز قرار
گذاشته بوديم كه امروز رو خراب كارى نكنيم.من و لوهان رفتيم بيرون و درو بستيم.بكى وقتى ما خواب بوديم رفته
بود.ديدمش كه داشت بدو بدو سمتمون ميومد.
_هى بكى كجا........
_ساكت ساكت بچه ها يه جاى باحال پيدا كردم.يادم بندازين وقتى تنها بوديم ببرمتون ببينين
_باشه
آقاى پارك اومد و بعد از سخنرانى همه شروع به حركت كرديم.كه يهو بكى آروم گفت:
_بچه ها بياين هيشكى حواسش نيست
آروم از گروه جدا شديم و پشت سر بكى به ارومى شروع به حركت كرديم