_ وقتی فهمیدم سرطان دارم واقعا دلم میخواست همون لحظه یا بمیرم یا از خواب بیدار بشم ......
نمیخواستم با این یکی دیگه کنار بیاااام .....
نمیتونستم یه بدبختیه دیگه رو قبول کنم ....
نمیتونستم حالا که زندگیم داشت درست میشد دوباره خراب شدنش قبول کنم .....
نمیتونستم به مرگ فکر کنم اصلا ......
به شدت عصبی و نااراحت بودم
همش گریه میکردم
با اینکه دکترا همش بهم میگفتن که باید آروم باشم و نباید عصبی بشم اصلا
چون حالم و بدتر میکنه
ولی نمیتونستم
نمی...شد :(
تنها چنتا جمله تو ذهنم میچرخیدن
"چرا من ؟؟؟؟ "
"واقعا این حقمه ؟؟؟؟ "
"مگه چیکار کردم من ؟؟؟؟"
" چرا سرنوشتم باید اینجوری باشه ؟؟؟؟ "
" من نباید راحت زندگی کنم ؟؟؟؟ "
" خدا چرا من ؟؟؟؟ "
........
_ همه فقط سعی میکردن آرومم کنن، اما گوشم به این حرفا بدهکار نبود ....
میخواستم زودتر بمیرم فقط .....
دیگه نمیخواستم عذاب بکشم، ترجیح میدادم هرچی زودتر این چیزی که فقط اسمش زندگیه تموم بشه برایه همیشه .....
امید نداشتم .....
به هیچی .....
حتی لویی و پسرایه دیگه و جسی و نلی هم هم نمیومدن پیشم و بهم زنگم نمیزدن
شاید این چیزی بود که بیشتر عصبیم میکرد ...
حدوده 10 روز از اینکه فهمیده بودم سرطان دارم میگذشت، حالم خیلی خیلی بد شده بود، زود از پا در اومده بودم
چون هیچ همکاری ای با دکترا نمیکردم
فقط باهاشون لج میکردم که زودتر بمیرم ....
تا اینکه لویی بالاخره بعد از 10 روز اومد بیمارستان_________ نگاه لویی
_ آلبومه جدیدمون اومده بود بیرون برایه همین تعطیلاتمون شروع شده بود
حدوده 3 ماه تعطیل بودیم تا توره جهانیمون شروع بشه
اولین توره جهانی ای که قرار بود داشته باشیم
"Where we are"
از الی خبر نداشتم خیلی
یعنی از هیچ کس خبر نداشتم
نه از پسرا
نه خانوادم
فقط میخواستم ریلکس کنم ....
اما یهو دلم خیلی برا الی تنگ شد
زنگ زدم به گوشیش جواب نداد ....
زنگ زدم به السا
به آرتور
به جسی
به نلی
هیچ کس جواب نداد
زنگ زدم خونشون
یکی تلفن و برداشتیکی : سلام، منزله پاول، بفرمایید ؟؟؟؟
* سلام، میخواستم با الینا صحبت کنم
یکی : شما ؟؟؟؟
* لویی ام
یکی : آهان، آقایه تاملینسون شمایین ؟؟؟؟
* بله، حالا میشه گوشی و بدین به الینا
یکی : خانم هنوز بیمارستان ان
* کی بیمارستانه ؟؟؟؟ الیینااا ؟؟؟؟
یکی : بله .... مگه خبر ندارین ؟؟؟؟
* چیو ؟؟؟؟؟
یکی : اینکه خانم مریضه ؟؟؟؟
* کدوم خانم ؟؟؟؟ الینا ؟؟؟؟؟
یکی : بله
* بگو ببینم قضیه چیه ؟؟؟؟ چش شده ؟؟؟
یکی : متاسفم آقا، ولی من اجازه ندارم بگم، از خودشون بپرسین
* خب خودشون جواب نمیدن، من چیکار کنم ؟؟؟؟؟
یکی : من هم کاری از دستم بر نمیاد فقط میتونم ....._ گوشی و قطع کردم و سریع زنگ زدم به نایل، فکر کردم شاید اون خبر داشته باشه، قطعا نلی میدونه
باره هزارم بالاخره با عصبانیت جواب داد