آلیس تند تر از من رفت تو آشپز خونه و من در حالی که از پله ها پایین میرفتم متوقف شدم اوه من باید زودتر میفهمیدم
من یه سوپرایز داشتم.پله هارو با احتیاط پایین رفتم و همون موقع...
"پخخخخخخ"
جیغی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم به جکسون نگاه کردم که دستو روی دلش گذاشته بود و خم و شده بود و از نرده ها گرفته بودومیخندید
بلند وبا حرص گفتم:هرهر نمک دون رو آب بخندی....نزدیک بود سکته کنم.
جکسون قیافشو مظلوم کرد و گفت:دلت میاد من کی تورو سکته دادم که این بار دومم باشه؟
آروم زدم به لپشو گفتم:اره تومظلوم ترین آدم رو زمینی
جکسون چشمکی زد و گفت:خوبه خودت فهمیدی
چشمامو چرخوندم و هیچی نگفتم.
جکسون:حالا اینارو وللش حالت چطوره؟مامان بزرگ از دستت حسابی شاکی بود چیکار کردی باز همش داشت غرغر میکردو به جلوش نگاه میکرد انگار که تو جلوش وایستادی
من:اوه آره راست میگی میدونی من از یکی از قوانینش اطاعت نکردم اخه.
جکسون دستشو به کمرش زد و گفت:اوه عالیه ولی مامان بزرگ واقعا تورو دوست داره از منم بیشتر
بعد آهی کشید و سرو تکون داد
دستی به شونش زدم:اوه پسر سخت نگیر مگه میشه مامان بزرگا نوشونو دوست نداشته باشن؟من مطمعنم که اون بالاخره دست از لجبازی بر میداره و به توهم توجه نشون میده خوبه همش عین من سرت غرغر کنه؟؟
همون موقع نینا خدمتکار آشپزخونه از سالن غذا خوری بیرون اومد و نزدیک ما شد:اقایون!بفرمایید ناهار داره سرو میشه.
من:باشه نینا ماالان میایم
نینا سرشو تکون داد و به سمت اتاق مطالعه بابا رفت
من به جکسون لبخند پر شیطنتی زدم و محکم زدم روی باسنشجکسون جیغ شوک زده ای زد و من به سمت حیاط دویدم و خندیدم
جکسون:فاااااک یو لویییییس سرخ شدم
من:پس یادت نره آبلیمو و نمکم اضافه کنی
و دوباره قهقه زدم.
جکسون در حالی که تیشرتمو کشید و من افتادم روش گفت:فقط خفه شو لوییس احمق
همون موقع متوجه چند تا خدمتکار شدیم که با تعجب به وضع عجیبمون نگاه میکردن اوه عالیه شلوارم تا پایین رونم پایین اومده بود و به شکم روی جکسون افتاده بودم
منو جکسون سرفه ای کردیم و بلند شدیم و خودمونو مرتب کردیم و بعد درکمال خونسردی درحالی که تظاهر میکردیم اتفاقی نیفتاده به سمت سالن غذا خوری با لبخندی که پشتش قهقه ای پنهان شده بود کنترل شده مثل اردک راه میرفتیم
یه دفعه جکسون زد زیر خنده و منم بعدش قهقه زدم حالا نخند کی بخنده
مادربزگ:شماها بازم تاخیر داشتین پسرا
_______________________
پست دوم هیچ حرفی ندارم
وفقط نظر و مخصوصا رای یادتون نره ولی نظرم بسسسسسسسسسیار دوست میدارم
YOU ARE READING
pact love(larry)
Randomآدم باید برای به دست اووردن عشقش تلاش کنه وبجنگه و من تا قسمتی از زندگیم اینو درک نکردم ولی اون چشمای زمردی باعث شدن تا براشون بجنگم بااین که میدونستم اون چشما به کس دیگه ای نگاه میکنه