Loui's POV
هری بهم زنگ زد و گفت که به جکسون بگم آماده بشه چون میخوایم بریم بیرون وقتی از ش پرسیدم که چرا به خود جکسون زنگ نزده گفت که جکسون مبایلشو خاموش کرده ......داشتم کفشای آل استارمو میپوشیدم که دوباره تلفنم زنگ خورد.
سریع گوشی رو برداشتم و"الو...."
هیچ صدایی برای دوثانیه نیومد......
"الو برای چی حرف نمیزنی؟؟؟"
بازم هیچ صدایی نیومد،خیلی عصبانی شدم.اون نفر داره منو نادیده میگیره پس برای همین سریع گوشیو قطع کردم و داخل کیفم گذاشتمش اووووف عجب آدمایی پیدا میشن ،من واقعا نمیدونم برای چی بعضیا میخوان که مزاحم بشن مزاحم شدن واقعا خیلی احمقانس من یادم میاد وقتی بچه تر بودم با پسرایی دوست بودم که زنگ میزدن به دخترایی که به قول اون ها سکسی بود ..............وقتی میدیدن که اون دختر رو سر کار گذاشتن میخندیدن ،از نظر من این کار اصلا هم خنده دار نیست از خاطرات گذشتم بیرون اومدم وقتی فهمیدم که صدای داد جک اومد که داره صدام میزنه منم متقابلا داد زدم"دارم میام جکسون"
بیرون اتاق رفتم
و سمت اتاق پدر رفتم در زدم ومنتظر شدم تا جواب بده،پدر سرفه ای کرد که به معنی این بود که بیا تو......داخل اتاق شدم
"هی سلام پدر..ام پدر من میخوام برم بیرون و اممم میخواستم ازت خداحافظی کنم"
پدر سرشو بلند کرد وبا تعجب بهم نگاه کرد
منم بهش خیره شدم...
من دارم میترسم چون هر ثانیه چشماش داره بزرگ تر میشه و قسمت ترسناکش اینه که اون هنوز بهم زل زده...
با ترس گفتم"پ..پدر چیزی شده...من دارم نگرانتون میشم"
و اون هنوز به من زل زده....
یه دفعه صدای عطسه بلند اون باعث شد خونه بلرزه و همین طور تمام اندام من.....جیغی کشیدم و به سرعت از اتاقش فرار کردم تا از حمله گودزیلا در امان باشم و شنیدم که پدر قهقه ی خیلی بلندی زد که کل خونه رو با صداش منفجر کرد!!!!
همه خدمتکارای داخل سالن به من نگاه کردن که هنوز در حال فرار به سمت بیرون عمارت بودم....
جکسون طبق عادتش کنار ماشین ایستاده بود و داشت مگس های دور وبرشو میپروند
سریع سوار ماشینش شدم
جکشون که از حرکت تند من شکه شده بود اونم سوار ماشین شده وگفت"چیه لوییس؟ارواح دنبالت کردن؟؟؟"
من"نه فقط یه پدر اعصاب خورد کن با صدای وحشتناک عطسش"
جکسون چند ثانیه بدون توقف منو نگاه کرد بعد شروع کرد به قهقه زدن اون قدر بلند که گآشامو مجبور شدم بگیرم.امروز روز بد شانسیه منه چون دارم از دونفر میخورم!.
(منظورش اینه که دارن اذیتش میکنن)
جک صدای خنده ی اعصاب خورد کنشو قطع کرد وگفت"خوب داداش من ....فکر میکنم بابا داره برای قتلت نقشه میکشه"
بهش چشم غره رفتم وگفتم که خفه شه و حرکت کنه
جک باتعجب بهم نگاه کرد وگفت"اما هری میاد دنبالمون"
لو"نه ما میریم بهش بگو که ما میایم دنبالش و راستی....اون مبایل لامصبتو روشن کن تا خودم زیر پام لهش نکردم(جمله ای که پدر بنده موقعی که یک تماسشو بی پاسخ میزارم میگه-_-)"
جک"اوه باشه حتما داداش بی اعصاب من"
و نیشخند زد.....جک به هری زنگ زد و گفت که ما میریم دنبالش و با کلی اصرار من وجک راضی شد که ما بیایم
بالا خره با وراجیای من و جک به خونه ی هری وزین رسیدیم.
با یاد آوری این که زینی نیست که باما بیاد بیرون آه کشیدم و سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و جک بهم گفت که میره تا به هری بگه تا بیاد بیرون
منم آروم سرمو تکون دادم چون حوصله نداشتم
در واقع با یاد آوری این که زین تا جمعه نمیاد و من تنهام باعث شد همه حس های خوبم بره و بی حوصله بشم
......
وقتی به خودم اومدم که منو جک و هری داخل فروشگاه بودیم در واقع فروشگاه بازی
هری دست جکو گرفته بود
وداشتن راه میرفتن و منم پشت سرشون
حالا بادیدن دستای قفل شده ی جلوی روم بیشتر دلم برای زین تنگ میشه
برای این که سعی کنم حسش نکنم
دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم و سر به زیر دنبال هری و جک راه افتادم
.آه زین.....توالان کجایی؟؟؟______________
کم بود؟؟؟؟؟؟
غلط کردین به این زیادیییی!!!
ولی چون چند روز نبودم کلی پست دیگه میزارم میگی نه؟؟؟
کافیه با انگشتت صفحرو بکشی پایین و اون فلشرو ببینی رو اونم بکشی پایینمن دختر خوبیم*-*
YOU ARE READING
pact love(larry)
Randomآدم باید برای به دست اووردن عشقش تلاش کنه وبجنگه و من تا قسمتی از زندگیم اینو درک نکردم ولی اون چشمای زمردی باعث شدن تا براشون بجنگم بااین که میدونستم اون چشما به کس دیگه ای نگاه میکنه