دینگ دینگ .. موبایلم داشت زنگ می خورد. با بی حوصلگی از خواب پاشدم.داشتم دنبال موبایلم می گشتم که قطع شد.
بلاخره موبایلمو پیدا کردم.
سه تا میسکال و پنج تا پیام داشتم.
دوباره موبایلم زنگ زد. مامانم بود. از دیشب که رسیدم تا حالا هزار بار زنگ زده بود. خب همه مامانا نگران حال بچه هاشون هستن. البته مامان منم خیلی رو من حساس بود. موبایلمو جواب دادم.
مامان:النا جان سلام حالت خوبه ؟
من:بله مامان خوبم.
مامان :پروازت چه طور بود.
من :عالی بود منم الان حالم خوبه
مامان :باشه عزیزم خداحافظ
من :خداحافظ
من برای درس خواندن به پاریس اومده بودم. چون پدرم اصرار داشت در بهترین جا ها درس بخونم.
به ساعت نگاه کردم نه صبح بود. خب کلی وقت داشتم.
به چمدان ها که دیشب همون جوری ولشون کرده بودم خیره شدم . بلند شدم و وسایل هامو جا به جا کردم. که یه بسته کوچک توجه منو جلب کرد.
..........................
خب. یعنی تو اون بسته کوچک چی بود؟
کی اونو برای النا گرفته بود؟
رای و کامنت یادتون نره
YOU ARE READING
my hoop
Randomسلام. این داستان در مورد یه دخترس که یک انگشتر زندگی اش رو زیر و رو می کنه و ...