خلاصه قسمت قبل :
شاید فکر کردن به ارزو با استفاده از قوه تخیل خودمون کار خوبی باشه، اما قرار نیست که در واقعیت درست شبیه همون برای ما اتفاق بیوفته، ...
گاهی اعتماد های زندگی ادم و میسوزونن
گاهی حتی بهتر از قبل دنیارو میسازن
.
.
.
مدتهاست که روی تخت نشستم , اصلا شبو نخوابیدم ؛
گاهی ستاره هارو میشمردم
گاهی دونه های بارونُ
البته مسخره هست!!
سرمو از روی بالش بلند کردم...
اتاق با پاهای سرد و خسته ام دور زدم
...
به صدای تیک تیک ساعت گوش میدادم !
تنهای صدای که مغزم میتونست اونو بفهمه
همینه.
نمیدونستم چیکار کنم ، سردرگم تر از هر دفعه بودم
از بغض گلوم درد میکرد
صدام گرفته بود
اطرافم هیچ چیز حس نمیکردم
رفتم کنار پنجره نزدیکای صبح بود ...
قطره های بارون داشتن روی شیشه پنجره سر سر ه بازی میکردن
دل اسمون پرشده بود از ابرهای سیاه !
حتی ابر هم گریش گرفته بود ...
نتونستم تحمل کنم
منم ابر چشمامو باز کردم
بغض گلمو شکستم
و گذاشتم اشکام روی گونه های سرد و سفیدم برای خودشون جایی پیدا کنن
حق حقم منو توی خود گم کرد!
زانوهای لاغرمو بغل کردم و با خودم گفتم
«کاش دنیا یه بارم به روی من لبخند بزنه ...
چون هنوز طعمشون نچشیدم ...»
سرمو اوردم بالا
به پنجره تکیه کردم و بیصدا اشک ریختم
روی شیشه های سرد پنجره خوابم برد
.
.
.
چشمام باز شد
_ چرا کسی اینجا نیست!؟!
بیدار شدم دیدم دره اتاق بازه متعجب به سمت در رفتم
کسی اون اطراف پرَسه نمیزد
یکم ترسیدم یه لرز تو وجودم موج زد بعد از چند ثانیه
یه سری صداهای اشنا به گوشم نیش زد!
اما به غیر از صدای اون پیرزنِ صدای یه نفر دیگ هم اون اطراف شنیده میشد!
یه صدای مردونه
ولی خیلی دور بود
ترسیدم ...
یه قدم رفتم عقب
دیگه بدنم از بیمی که اون لحظه ایجاد شد داشت سرد میشد !!
»ترسیده بودم«
اخه اون کیه!؟
سرم شروع کرد به چرخیدن درست مثل یه چرخ و فلک خراب ،
دنیا درست رو به خودم از پا افتاد
منم همون لحظه مثل یه برگ خشکیده
بین چارچوب در افتادم...
دوستای عزیزم من از همه شماها خیلی معذرت میخوام اگه یه مدت طولانی نبودم
واقعا عذر میخوام
الانم نتونستم داستانو خیلی خوب بنویسم
ازتون معذرت میخوام امشب یه قسمت دیگه هم میذارم
بابت کامنتا هم کلی ممنون
YOU ARE READING
•﹏•bitter•﹏•
Randomاين داستان داستانى مهيج ,عاشقانه و درام هست که پسرا (١d)تمامى اونا در اين داستان نقش هاى زيادى دارن و هر قسمت اين داستان تيک هاى تلخى از زندگى دخترى رو نشون ميده که علاقه شديدى به نقاشى داره ولى از شانس بدش تقدير اون جورى بود که خانواده خوبى ند...