0 - مقدمه:
مراقب آرزویی که توی تاریکی می کنی باش.
کاغذ های زیادی را پاره کردم چون وقتی مدادُ روی کاغذ میذارم تا چیزی بنویسم بعد از چند خط می فهمم چیزی نبوده که من می خواستم بگم. حالا دیگه بنظر میاد همه چیز تموم شده حداقل برای من و من نمیتونم بگم خوب پیشرفت یا بد. حالا من مرد بالغی هستم؛ زیر کولر نشستم و دارم می نویسم اما همه ی اینها خیلی وقت پیش شروع شد.
مردم احتمالا فکر می کنن من دیونه ام یا عقلم رو از دست دادم اما اونا فقط خیلی به چیزهایی که میدونن چسبیدن. من این کتابُ برای شما می نویسم. برای کسانی که شهامت این رو دارن که اعتراف کنن هنوزهم چیزهایی وجود داره که ما نمی دونیم و ما بین موجوداتی زندگی می کنیم که باورشون کار راحتی نیست..
اما مراقب باشید شهامت همیشه چیز خوبی نیست. شما شاید بگید" خیلی خوب میشه که آدم بین خوناشاما زندگی کنه." یا " من خیلی دلم میخواد یه ترول ببینم." اما من بهتون پیشنهاد می کنم سرجاتون بمونید و بعد از خوندن این کتاب دوباره به جمله هاتون فکر کنید.
امیدوارم از کتاب خوشتون بیاد چون داستان کل زندگی منه. حالا سال ها از اون روز اولی که من وارد این داستان پیچ در پیچ شدم می گذره.من میدونم که وقت زیادی ندارم البته پیر نیستم اما ... بگذریم فقط امیدوارم بتونم قبل از هر اتفاقی این کتاب رو تموم کنم ...
همونطور که داشتم می گفتم آرزوی چنین زندگی ای نکنید. شاید توی کتاب ها بنظر عالی بیاد اما شما بهای خواسته تون رو با ارزشمند ترین چیزهاتون خواهید پرداخت.خب فکرنکنم دیگه نکته ای نگفته مونده باشه. امیدوارم تا پایان کتاب صبور باشید.
امضا ج.گوک
********************************************************************
پیش گفتار - از دید جونگ گوک (کوکی)
خونه رو ترک کردم.
تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک کرد پول نسبتا زود به حساب من واریز شد.
بنابراین دیگه دلیلی نداشت که اونجا بمونم. بهتر بود از اون ساختمون بی روح که تقریبا 17 سال بهش می گفتم خونه می رفتم اون دو نفری که با عنوان پدر و مادر این چند سال بین دعواهاشون تلاش می کردن زندگی من رو هم کنترل کنن تنها می ذاشتم.
از اونجا دور شدم بدون اینکه بخوام دوباره در این باره فکر کنم. بیرون از اونجا من آزاد بودم که که ایده هام رو به واقعیت تبدیل کنم. مرحله اول این بود که راهی پیدا کنم که سرمایه ای که داشتم افزایش بدم، نمی خواستم بی برنامه خرجش کنم چون می دونستم حالا که اینجوری دارم میرم نمی تونستم به این سادگیا از پدرم پول بگیرم.
مرحله بعد برای یک پسر 17 ساله کمی بچگانه بنظر می اومد اما این آرزوی دوران کودکیم بود. دیدن موجودات جادویی. وقتی کوچیک بودم پدر بزرگم همیشه ازشون برام قصه می گفت و من باور می کردم.
وقتی تو کودکی چیزی رو باور کرده باشید فراموش کردنش خیلی سخت است هرچند انکار کنید... و من هم هر چند مسخره، تصمیم داشتم تلاشم رو بکنم. این زندگی من بود و خراب یا درست پیش رفتنش به خودم ربط داشت.
بنابراین من شروع به جست وجو برای موجودات شگفت انگیز مثل الف ها،گابلین ها، گرگینه ها و خوناشام ها کردم. خب من به خون آشام ها علاقه بیشتری داشتم، اون ها جذاب ترین قدرت رو بین همه ی موجوداتی که تیو ذهنم داشتم داشتن. عمر طولانی، جوونی ابدی، قدرت حرکت سریع و خوب شدن زخم های احتمالی به سرعت...
بنابراین اون ها رو بالای لیستم قرار دادم و جست و جو ام رو شروع کردم اما اگه می خواید چیزی پیدا کنید اول باید در مورد پایه و شکل گیریش اطلاعاتی بدست بیاورید تا بهتر بدونید قراره با چه چیزی روبرو بشید.
همه ی ما داستان های زیادی درباره این موجودات جادویی شنیدیم، اما همه این داستان ها خصوصیات و ویژگی های جدیدی برای اونا خلق کرده ان. بنابراین من تصمیم گرفتم دنبال اطلاعات قابل اعتماد تری بگردم و از همون موقع تصمیم گرفتم اگر زمانی بتونم، کتابی مبنی بر این اطلاعات بنویسم.
خب هیچ راهی برای مطمئن شدن از چنین اطلاعاتی وجود نداره مگر اینکه از یک خون آشام واقعی درباره شون بپرسید... و من قصد داشتم پیداشون کنم. وقتی این مسیر رو شروع کردم فکر می کردم میدونم دنبال چه چیزی هستم، اما این پیش داوری باعث اتفاقاتی شد و من بهای اون رو با با ارزش ترین چیزهایی که داشتم دادم.
بجای تحقیق های احمقانه و تکراری رو فایل های اینترنتی و قصه های قدیمی، من شروع به جست و جو برای افرادی کردم که ادعا می کردند چنین چیز هایی رو دیده ان یا چیز هایی درباره اونا می دونن.
خب این کار راحتی نبود، چون افراد عادی کارم رو احمقانه و بچگونه می دونستن و البته من هم دنبال یک راه امن برای پیدا کردن چنین اشخاصی بودم چون این افراد همیشه خودشون رو مخفی می کنن چون مسلما نمی خواهن خون آشام ها پیداشون کنن.
من قصد نداشتم با یک خون آشام روبرو بشوم، فعلا نه. اینکار زیادی خطرناک بود. منظورم اینه که، من خوشحال می شدم که توسط یکی از اونها گاز گرفته، و به یک نامیرا تبدیل بشم اما من چطور می تونستم اون ها رو قانع کنم که من رو تبدیل به یک خوناشام کنند نه اینکه بکشن؟وقتی من جست وجو رو برای افرادی که چیزی ارزشمندی درباره خون آشام ها بدونن شروع کردم امید چندانی برای بدست آوردن چیز زیادی نداشتم و حق با من بود.
ماه ها جست وجو کردم و تنها چیزی که پیدا کردم تعدادی دروغگوی شیاد بود که با همون تماس های آنلاین و پیگیری های عادیم میشد فهمید چیز بدرد بخوری نمی دونن. دیگه واقعا از اینکار خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم مدتی این قضیه رو کنار بگذارم و مقداری به کار و امور مالی بپردازم، اما مطمئنا این پایان کار نبود.
و خیلی زود بهم ثابت شد تنها کسی که در مورد این قضیه تسلیم نشده من نیستم. انگار کس دیگه ای هم بود که می خواست من جست و جوم رو ادامه بدم. یک روز که تو بانک مشغول پر کردن تعدادی فرم بودم چیزی پیدا کردم که من رو به سمت مقصدی نا معلوم می کشید.
. نامیرا: Immortal کسی که نمی میره.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mistério / Suspenseخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...