شاید بعضی ها تون فکر کنید داستان رو حدس زدید و... اما به قول آقای ویلسون هرگز به کسی اعتماد نکنید... اصلا از کجا معلوم ویلسون راست بگه؟؟؟ از کجا معلوم من راست بگم؟؟؟ اصلا کی می تونه ثابت کنه سوهو اینجا نقشش مثبته یا منفی؟؟؟
قسمت دهم – خون
بعد از اون جملات، حال سوهو خوب نبود برای همین شروع کردم:" ما باید راجع به چیزایی که امروز شنیدیم فکر کنیم، فکر کنم وقتش باشه که بریم." وایستادم و ادامه دادم:" کی می تونیم دوباره ملاقات کنیم؟"
به نظر کنجکاو می اومد:" فردا شب چطوره؟" نزدیکتر اومد و کارتی رو به من داد:" این شماره ی اضطراری منه. اگه به کمک احتیاج داشتی بهم زنگ بزن."
ازش تشکر کردم، شونه ی سوهو رو گرفتم و کمکش کردم بلند شه و راه بیفته.
بهش حق می دادم حالش بد باشه. اگه من جای اون بودم حتما تا الان پس افتاده بودم... هرچند بنظر نمی اومد ضعفش از ترس باشه...
وقتی از هتل خارج شدیم هوای تازه حال سوهو رو بهتر کرد و اون شروع کرد:" دارم خواب می بینم نه؟؟ این دنیای ماس، انسان ها. اِلف ها و پیکسی ها و گرگینه ها مال قصه های بچه هاس... و بد تر از اون... شیاطین؟ دیگه چی؟ پس فردا باید باور کنیم فرشته ها هم وجود دارن؟؟"
خب، از نظر من همه شون وجود داشتن... اما سوهو تو شرایطی نبود که بخوام چنین بحثی رو باهاش شروع کنم.
تو سکوت تا خونه قدم زدیم. ساعت 8 بود که رسیدیم اما هیچکدوم نمی تونستیم چیزی بخوریم بنابراین تو اتاق نشیمن شروع به صحبت درباره ی آقای ویلسون کردیم.
سوهو شروع کرد:" نمیدونم چرا اما من نمیتونم بهش اعتماد کنم. یه چیز دلهره آوری توی چشماش هست."
" چرا؟؟ اون که خیلی... چه میدونم، خوبه. من که اینطور حس می کنم."
" بیـــــــــخیال تو اونقدرا ساده نیستی، مطمئنم تو خودتم میدونی که اون مشکوکه جِی جِی، فقط زیادی مغروری و نمیخوای بگی حق با منه وگرنه چرا بهش نگفتی طلسم دست ما و گفتی" یه چیزایی در مورد یه طلسم می دونیم؟" ها؟"
از اسمی که بهم داده بود خوشم می اومد.. جِی جِی...
جواب دادم:" خیلی خب تو بردی. من فقط میخوام راجع به اون طلسم بدونم. اما رفتار من یه احتیاط بود نه بی اعتمادی. اون اطلاعات مهمی در مورد این چیزا داره و منم اون اطلاعات رو میخوام. چطور میتونم ازش انتظار داشته باشه در حالی که اعتماد خودم رو بهش نشون ندادم؟"
" من هنوزم تو باور این چیزا مشکل دارم، یعنی چی؟ یه خوناشام بهش حمله کرده و حالا اون بخطر زهرش سالهاست زنده س؟ " سر تکون داد:" این نمیتونه حقیقت داشته باشه." اخمی کرد و با بی میلی گفت:" هرچند که میتونم که یه نیروی فرا واقعی رو حس کنم. مخصوصا در مورد اون طلسم کوفتی... اما تو...تو فکر می کنی بستن چشمات بروی حقیقت بهتر باشه؟"
VOCÊ ESTÁ LENDO
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mistério / Suspenseخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...