قسمت بیست و پنجم : شروع دوباره

62 11 2
                                    

_ من خودم از استرس آب گلومو قورت دادم و خیره شده بودم به لب لویی
خیلی مشتاق بودم از حرفی که میخواد بزنه
همش تو فکره این بودم که الان میخواد به همه اعلام کنه که ما باهم دوستیم
لویی شروع کرد به خرف زدن
نفسم بند اومده بود

* خب میدونم که الان همه قصد دارن منو خفه کنن چون برنامه هارو زدم بهم و الان تو تایم بندی ها به مشکل بر میخورین
ولی خب این یه خبره خیلی ویره اس و دوست دارم که همین الان به همه بگم
چون میدونم همین الان میلیونها نفر دارن این برنامه رو زنده میبینن و این یه خبره خیلی خیلی خیلی ویژه اس
میخوام یه نفر و بهتوم معرفی کنم
یه شخصی که از این به بعد قراره زیاد کناره ما ببینینش
من خودم خیلی وقته که منتظره این روزم تا بتونم به همه اعلام کنم که بالاخره این اتفاق افتاد
Ladys and gentleman plz welcome to our new management
Simon Cowell
میدونم که همتون خیلی وقته که منتظده این بودین
تا مودست بره و بالاخره رفت
از الان به بعد سایمون عزیز مدیر برنامه هایه مااس
ممنون

_ جمعیت همه جیغ میکشیدن و تشویق میکردن چون مودست خیلی پسرا رو اذیت میکرد
اما این اون چیزی نبود که من منتظرش بودم تا بشنوم
آره اون دختری که تازگیا وارده زندگیه لویی شده همونیه که جایه منو گرفته
همونیه که بخاطرش لووییی نسبت به من سرد شده و دیگه دوسم نداره
آروم اشک ریختم و از جام بلند شدم و تشویقشون کردم
خوشحال بودم براشون
چون خیلی منتظره این لحظه بودن
تویه جمعیت داد زدم و گفتم خداحافظ لویی و از سالن اومدم بیرون
صدام بینه جمعیت گم شده بود
برا همین میدونم که اون صدامو نشنیده
نامه ای و که براش نوشته بودم و دادم دسته نگهبانی که دمه در وایساده بود و ازش خواستم که اونو به لویی بده
داشت بارون میومد
منم کلاهه کت امو گذاشتم سرم و راه افتادم به سمته نمیدونم کجا
گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به مامانم و گفتم من شب دیر میام و سریع قطع کردم و گوشیمو از دسترس درآوردم
پلی لیسته مورده علاقمو پلی کردم و هنسفری گذاشتم تو گوشم و فقط گریه کردم و راه رفتم
هر آهنگی که پلی میشد منو یاده یکی از خاطراتم با لویی مینداخت
تمامه لحظه هایی که کناره هم بودیم و باهم خوش بودیم
تکه تکه لحظه هایی که کنارش بودم جز بهترین لحظات عمرم بودن
اما دیگه تموم شده بودن
مطمئن شده بودم که لویی دیگه منو نمیخواد
مطمئن شدم که همه چی بینه ما تموم شده
داشتم نابود میشدم
بعده آزادیم فکر میکردم بالافاصله رابطمون ریمی میشد
اما کم و عملا تموم شد
ساعت نزدیکایه 3 صبح بود که رفتم خونه
خداروشکر همه خواب بودن و احتیاجی نبود در مورده چیزی توضبح بدم
خیسه خالی بودم و چشام قرمز و پف کرده بودن
رفتم یه دوش گرفتم و 2 تا قص خواب و باهم انداختم و خوابیدم

____________ از نگاه لویی

_ روزه ama الی هم با خودم بردم
وقتی اجرامون آخرایه مراسم بود تقریبا یعنی آخرین اجرا حساب میشد وقتی تموم شد اعلام کردم که مدیر برناممون عوض شده و از این به بعد سایمون مدیر برناممونه شده
بعدشم برگشتیم سره جامون
اما الی نبود
هرچی گشتم پیداش نکردم
سریع رفتم دمه در
اما نبود
نگهبانی که دمه در بود بهم یه نامه داد و گفت
خانمی که همراهتون بود ازم خواست تا اینو بدم بهتون
یه نامه از طرف الی بود بازش کردم
نوشته بود

story of my lifeNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ