14. سینه سرخ

1.2K 241 219
                                    

قسمت چهاردهم – سینه سرخ

داستانِ "جئون را بین"

630 سال قبل...

" را بین...!" صدا بین درخت های سبز جنگل پیچید.

دختر به سمت صدا چرخید. صدای پسر عموش بود اما اون اهمیتی نداد.

" را بین دیر شده. به مادرت گفتم قبل از شام بر می گردونمت."

را بین یاد مادرش افتاد و شروع به پایین اومدن از صخره ای که روش نشسته بود کرد. اون هر چهارشنبه اونجا می اومد و به روزهایی که با پدرش به اونجا می رفتن فکر می کرد. حالا سه سال از زمانی که پدرش رو از دست داه بود می گذشت و این صخره براش مثل یک یادبود، بود.

جونگ گوک با عصبانیت پرسید:" چرا همیشه انقدر لفتش میدی؟"

اما رابین زحمت جواب دادن رو به خودش نداد. بهرحال مجبور بود اون رو تحمل کنه چون مادرش اجازه نمی داد تنها تا اون صخره ی دور بره.

جونگ گوک بی هیچ حرفی تا خونه باهاش قدم زد، بعد سوار اسبش شد و رفت تا قبل از تاریکی به خونه خودشون برسه سمت دیگه ی تپه برسه.

را بین در رو باز کرد. شام روی میز آماده بود و مادرش کنار شومینه در حال دوختن چیزی بود. مادر بنظر خسته می اومد. حتما هم خسته بود چون تو مدرسه ی دهکده معلم بود.

را بین چکمه هاش رو کنار در از گِل پاک کرد و پرسید:" دهکده چطور بود؟"

مادر بی نگاه کردن به سمتش گفت:" برگشتی؟ بیا نزدیک آتیش... کم کم داره سرد میشـ..." و وقتی بالا رو نگاه کرد نفس کوتاهی کشید:" شلوار و چکمه؟ باز هم؟ پس هانبوک ات کو؟ چند بار... هووف... ولش کن. فایده ای که نداره."

وقتی برای شام دور میز نشستن، مادر از اتفاقات جالبی که تو دهکده افتاده بود براش تعریف می کرد و اینکه چطور مردمهنوز هم ترجیح میدن بچه هاشون بجای درس خوندن توی کارها کمک کنن.

را بین لبخند زد اما خیلی گوش نمی داد مادر داره چی میگه، داشت به این فکر می کرد که چطور مادرش رو قانع کنه تا اجازه بده یه گروه جمع کنه و به دنبال قاتلین پدرش بره.

وقتی پدرش درست جلوی چشمانش کشته شد را بین 12 ساله بود و این براش شوک بزرگی بود. از اون موقع خیلی چیزها تغییر کرده بود اما تصمیم را بین برای رفتن دنبال قاتلین پدرش هنوز هم سر جاش بود.

دونگ هان در حالی که با ناراحتی به دخترش نگاه می کرد میز رو تمیز کرد. همیشه تلاش می کرد دخترش رو از دنیای تاریکی که داشت به درونش فرو می رفت بیرون بکشه اما هیچ چیز تغییر نمی کرد. بنابراین تصمیم گرفت اونشب جدی تر باهاش صحبت کنه.

" عزیزدلم، میدونم اخیرا خیلی بهت سخت گذشته اما دیگه واقعا باید اون روزها رو فراموش کنی. منم اون رو از دست دادم، منم دلم براش تنگ شده اما ما که نمی تونیم به گذشته بچسبیم. پدرت بهت یاد داد چطور شکار کنی، چطور از اون کمان استفاده کنی و خیلی چیزای دیگه اما چیزی که اون واقعا دلش می خواست تو یاد بگیری این بود که چطور زندگی کنی. ازدواج کنی..."

Last Keeper + Season 3 updating 🔰Où les histoires vivent. Découvrez maintenant