همونطور که مایکل رو صندلی نشسته بود به چشمای سبز خالیش زل زدم.اگه اون لعنتی اون شب فقط منو میزد شاید مایکل دوباره میتونست ببینه.
چشمامو بستم تا اون خاطرات لعنتی رو از ذهنم بیرون کنم.دست یه نفر رو روی گونم احساس کردم.
مایکل آروم گفت:" داری گریه میکنی؟"نه من گریه نمیکردم. فک کنم بخاطر بارون بود. کاملا خیس شدم. ی لبخند زدم و دست مایکل رو گرفتم و بوسش کردم.
"نه داداشی، فقط بارون سرتا پام رو خیس... هی وایسا ببینم دستت چرا انقد داغه؟"دستای مایکل داغ بود. دستمو سریع گذاشتم رو پیشونیش و دمای بدنش رو با مال خودم مقایسه کردم. یکم داغ بود اما نه خیلی زیاد.
مایکل سریع دست و سرشو کشید عقب:" هی من چیزیم نیس مشکل از توئه که یخ کردی!"
"نخیر تو تب کردی!"
"نه"
"آره"
"نه"
"مایکل با من لج نکن تا نبردمت دکتر"دیگه چیزی نگفت،اون از بچگی از دکتر میترسید.
"مایکل بیا بریم تو اتاق"
"اتاق میام اما دکتر نه"
"باشه ترسو"
"نیستم"
بهش چشم غره رفتم هرچند که میدونستم نمیبینه اما احساس که میکنه.دستشو گرفتم و آروم شیشه ها رو با پام کنار زدم.و مایکل رو بردم تو اتاق و رو تخت نشوندم.
"مایک من امشب باید برم شیرینی فروشی باشه؟"
"ن...نه.... خواهش میکنم امی نه!"
داشت با لکنت حرف میزد.
تعجب کردم، اون پسر نترسیه."چرا مایکل مگه چیزی شده؟"
"نه....نه فقط امشب نرو...میدونی...هوا..."
جملشو ادامه نداد.
" ا اوه آره بیخیال اصلا خودم هم امروز خسته بودم... ولی وایسا این موش کوچولو هر لحظه داغتر میشه... و من میبرمش دکتر"داشتم باهاش شوخی میکردم که روحیش عوض شه!
اما اون صدای رعد و برق لعنتی همه چیز رو خراب کرد.مایکل یهو دستاشو آورد بالا و گذاشت رو گوشش. صدای رعد و برق بلندتر شد و مایکل جیغ زد سریع دور و برمو نگاه کردم و هندزفریمو پیدا کردم و گذاشتمشون در گوش مایکل و وصلش کردم ب گوشی و صدای آهنگ رو تا آخرین درجه بلند کردم.
اون سفت منو بغل کرد.صدای رعد و برق قطع شد ولی بارون با همون شدت ادامه داشت.
هندزفریارو آروم از گوشش درآوردم.
امی: تموم شد مایکی...تموم شد...
میتونستم داغی بدنشو حس کنم اون تبش خیلی شدید شده
امی: مایکی حالت خوبه؟
با صدای آروم پرسیدم که فک نکنم شنیده باشه.با نگرانی نگاش کردم...واقعا نیازی ب سوال نبود،صورت رنگ پریدش همه چی رو نشون میداد.مایکل تو بغلم آروم شده بود.
"امیلی؟"
"جونم؟"
"باید یه قول بهم بدی!"
اصولا به قولام عمل نمیکردم اما چون مایکل حالش خوب نبود ترجیح دادم اولین قولی باشه که تو زندگیم بهش عمل میکنم." من سرو پا گوشم"
"هیچوقت شبی بقیه دورم ننداز!"
"هییی! این چه حرفیه؟ کی جرئت کرده که داداش منو دور بندازه؟نخیر شما اشتباه متوجه شدی ما بقیه رو دور انداختیم چون لیاقت با ما بودن نداشتن!"
DU LIEST GERADE
COACH
Jugendliteraturباورم نمیشد چه شکلی اون اتفاق افتاد... تنها چیزی که میدونم اون شبی کسی بود ک بدترین کابوس ها رو یادم مینداخت... اما من از اون متنفر نشدم...