صداي مادرم (رويا) از آشپزخونه ميومد :"((هوا خيلي سرده با خودت لباس گرم هم ببر))"
داشتم وسايلمو جمع ميکردم و به خانه ي خودم که تازه خريده بودم که خارج از شهر اصفهان بود .
هواپيما ساعت سه راه ميفتاد به سمت شمال
ساعت:1:45
کم کم داشتم اماده ميشدم زياد وسايلي نداشتم بيشتر همراهم پول برده بودم
چون خانه ام اماده بود
به سمت فرودگاه راه افتادم ......
ساعت2:35
کم کم داشتم بليطمو تحويل ميدادم و بازرسيم ميکردنو از اين حرفا
کارم تموم شد و منتظر موندم تا ساعت ،سه شود...
توي بلندگو،يک خانمي که انگار صابون خورده بود و صداش از ته چاه ميومد گفت:((مسافرين محترم ساري با عرض پوزش پرواز شما با يک ساعت تاخير مواجه ميشود با تشکر)) اونجا بود که من خيلي عصباني شده بودم ....
بلاخره خودمو اروم کردمو کمي چرت زدم
ساعت3:40
کم کم چشمام داشت باز ميشد اول يهو نفهميدم کجام ولي به خودم اومد و وسايلمو جموجور کردمو رفتم به سمت راهرو ي ورود به هواپيما
بليطمو چک کردنو رفتم سوار هواپيما شدم....
تا اونجا تقريبا 1ساعت تا2ساعت بيشتر راه نبود و سعي کردم تا اونموقع کمي بخوابم تا سرحال باشم
YOU ARE READING
آتنا
Horrorدر زندگي من اتفاقاتي افتاده که شايد تصورش کمي سخت باشد درحر حال زياد سرتونو درد نميارم و سريع ميرم براتون زندگي عذاب آورمو براتون بگم.......